پاریس دیگر حوصلهام را سر برده بود. چهارشنبه و پنجشنبه تقریبا حسابی کلافه بودم. هنوز کلی ماجراهای جالب اتفاق میافتاد توی پاریس اما یک چیزی کم بود، یک چیزی اذیتم میکرد، باید برمیگشتم زودتر. تقریبا چهل روزیست که ایران نیستم. اولین باریست که بیش از دو هفته از مادر مهربان، خانوادهی دوستداشتنی و دوست بینظیرم دور هستم و هیچچیزی جایشان را پر نمیکند، هیچچیز، دلم برای تکتکشان تنگ شده. روزهای آخر پاریس اتفاقهای خوبی افتاد. «انتشارات فایارد» فرانسه که به تازگی رمان «رازهای سرزمین من» رضا براهنی را چاپ کرده، دعوتم کرده بود به دفترشان. فایارد مایل است که رمانهایی از نویسندگان جوان ایرانی را به فرانسه منتشر کند و مترجمش را هم پیدا کرده و قرار است در این پروژه کمکشان کنم و لیستی از این رمانها را بهشان پیشنهاد بدهم. «فایارد» ناشر کتابهای «میشل وولبک» است و از ناشران مطرح فرانسه به حساب میآید. چندی پیش هم که در دفتر گاردین بودم، بخش ادبیات روزنامه رمانی از شهریار مندنیپور را به زبان انگلیسی برایم فرستاد تا بخوانم و برایشان ریویو بنویسم. خوشحالم که کمکم داستانهای ایرانی هم به انگلیسی و فرانسه منتشر میشود. در چند سال اخیر چیزی که توی فضای ادبیات ایران دیدهام همهاش قهر بوده، هیچ کسی چشم کس دیگری را ندارد، هیچکسی هیچکسی را قبول ندارد، فضا فضای قهر است و نه دوستی. کسی از چاپ رمان تازهی دوستش خوشحال نمیشود. کسی رمان تازهی دوستش را نمیخواند. امیدوارم که در وهلهی اول، این مشکل حل شود و اهالی ادبیاتمان کمی با یکدیگر آشتی کنند و با هم دوست شوند. با هم رفاقت کنند. از دیدن همدیگر لذت ببرند و نه اینکه از هم بیزار باشند. چقدر دلم میخواست که فضای ادبی دوستانهای داشتیم در ایران. چقدر دلم میخواست که کلی دوست نویسنده داشتم که میتوانستم عصرها بهشان زنگ بزنم و احوالشان را بپرسم و گاهی باهاشان بروم کافه. چقدر دلم میخواست که جمعهای صمیمانه داشتیم.
با «ترکیش ایرلانز» رفته بودم لندن و باید با همان پرواز هم برمیگشتم تهران، توی استانبول توقف داشت و بههمین خاطر به سرم زد که دو شب هم استانبول بمانم، چون که دیگر لازم نبود برای توقف در استانبول پولی بدهم و همان پول پرواز پاریس تهران را میگرفتند. تازه چند ساعتیست که رسیدهام استانبول. تا اینجای کار میتوانم بگویم که تقریبا هیچکسی انگلیسی حرف نمیزند. هر چیزی که میگویی سرشان را تکان میدهند اما معلوم است که چیزی نفهمیدهاند. وقتی میگویی که ایرانی هستی، یک جوری نگاهت میکنند. یک جور خاصی که حتی توی فرانسه هم آنطور نگاهت نمیکنند. آدمها صمیمیترند، اصولا تا الان که بیشتر شب استانبول را دیدهام تا روزش را، باید بگویم که انتظار نداشتم استانبول این شکلی باشد. از بس شنیده بودم که استانبول اروپایی است و کلی پیشرفت کرده، انتظار داشتم که یک شهری ببینم شبیه پاریس یا لندن اما میتوانم بگویم که تا اینجای کار، استانبول هیچ ربطی به اروپا ندارد. یعنی سعی کرده که شکل و شمایلش را شبیه اروپا کند، اما موفق نشده. نه اینکه استانبول شهر زیبایی نباشد، شهر زیباییست اما اروپایی نیست. پاریس و لندن کلی با یکدیگر فرق دارند اما با یکدیگر قابل مقایسه هستند، مثلا میشود گفت که هر دو تقریبا اروپاییاند اما استانبول هیچربطی به اروپا ندارد. مهمترین فرق استانبول و شهرهای اروپایی مردمی است که توی این شهر معروف کشور ترکیه زندگی میکنند. آدمها هنوز شرقیاند. شهر تلاش کرده اروپایی باشد اما مردم شرقی باقی ماندهاند. راه رفتنشان، حرف زدنشان، فضولیشان، نگاه کردنشان و رفتارشان، همه مثل خودمان در ایران شرقی است. استانبول حسابی حال میکند، کل توریست ریخته توی این شهر قراضه، آدم دلش برای اصفهان و شیراز میسوزد. در همین چند ساعت نخست حضورم اما یک چیزی مدام خودش را نشان میدهد: ترکها به مولانا افتخار میکنند. مولانا را توی بوغ و کرنا کردهاند. تصویر خیالیاش را پشت اسکناسهای تازهشان انداختهاند و خلاصه کلی علاقه به مولانا دیدهام در همین چند ساعت.