این لهستانیها، آدمهای فوقالعاده زیاد دارند. مثل:«کریستف کیشلوفسکی»، «زبیگنیف پرایزنر»، «رومن پولانسکی»، «کریستوفر کومدا» و «ویسواوا شیمبورسکا».من بقیهاشان را فعلا نمی شناسم و مشتاقانه منتظرم که کسی معرفیاشان کند.همین «ویسواوا شیمبورسکا» را هم کلی با تاخیر شناختم، اما وجه مشترک همهی این آدمها شاید این باشد: با بقیه متفاوتند. «کیشلوفسکی» فیلمهای متفاوت میسازد، «پرایزنر» موسیقی متفاوتی دارد، «پولانسکی» که دیگر نگو، شعرهای ساده و دلنشین «شیمبورسکا» هم که جای خود.
نشر مرکز سال ۷۶ یک مجموعه از اشعار «شیمبورسکا» را درآورده به نام «آدمها روی پل»، من هم چاپ سوماش را که سال هشتاد و دو تجدید چاپ شده دیدم، آن هم با ترجمهی «مارک اسموژنسکی» که از قضا فارسی بلد بوده و «شهرام شیدایی» و «چوکا چکاد» که کمکش کردهاند. با وجود آنکه خیلیها پروژهی ترجمهی شعر خارجی را در کل ناموق میدانند، برخی از شعرهای این مجموعه خوب از کار درآمده و ای کاش یک کم بیشتر دقت میشد و بیشتر وسواس به خرج میدادند، با این حال کتابیست خواندنی که نخواندش لااقل حیف است.«شیمبورسکا» سال ۱۹۹۶ جایزهی نوبل ادبیات برده و در مورد زندگیاش میتوانید اینجا بخوانید و اشعارش هم در اینجا به انگلیسی ترجمه شده.
من که عاشق این چند تا شعرشام:
این شعر هم محض نمونه:
عشق در نگاه اول
از کتاب «آدمها روی پل»؛ نشر مرکز؛ ۱۳۷۶
هر دو بر این باورند
که حسی ناگهانی آنها را بههم پیوند داده.
چنین اطمینانی زیباست،
اما تردید زیباتر است.
چون قبلا همدیگر را نمیشناختند،
گمان میبردند هرگز چیزی میان آنها نبوده.
اما نظر خیابانها،پلهها و راهروهایی
که آن دو میتوانستهاند از سالها پیش
از کنار هم گذشته باشند، در اینباره چیست؟
دوست داشتم از آنها بپرسم
آیا به یاد نمیآورند-
شاید درون دری چرخان
زمانی روبروی هم؟
یک «ببخشید» در ازدحام مردم؟
یک صدای «اشتباه گرفتهاید» در گوشی تلفن؟
– ولی پاسخشان را میدانم.
نه، چیزی به یاد نمیآورند.
بسیار شگفتزده میشدند
اگر میدانستند ، که دیگر مدتهاست
بازیچهای در دست اتفاق بودهاند.
هنوز کاملا آماده نشده
که برای آنها تبدیل به سرنوشت شود،
آنها را به هم نزدیک میکرد، دور میکرد،
جلو راهشان را میگرفت
و خندهی شیطانیش را فرو میخورد و
کنار میجهید.
علائم و نشانههایی بوده
هر چند ناخوانا.
شاید سه سال پیش
یا سهشنبهی گذشته
برگ درختی از شانهی یکیشان
به شانهی دیگری پرواز کرده؟
چیزی بوده که یکی آن را گم کرده
دیگری آن را یافته و برداشته.
از کجا معلوم توپی در بوتههای کودکی نبوده باشد؟
دستگیرهها و زنگدرهایی بوده
که یکیشان لمس کرده و در فاصلهای کوتاه آن دیگری.
چمدانهایی کنار هم در انبار.
شاید یک شب هر دو یک خواب را دیده باشند،
که بلافاصله بعد از بیدار شدن محو شده.
بالاخره هر آغازی
فقط ادامهایست
و کتاب حوادث
همیشه از نیمهی آن باز میشود.
لینکهای مرتبط با «شیمبورسکا»:
شعرهای «شیمبورسکا» را به زبانهای لهستانی، انگلیسی، فرانسه و … اینجا بخوانید.