نامه نگاری های ارنست همینگوی با اسکات فیتزجرالد

بهترین دوست «پاپا*»

نامه نگاری های «ارنست همینگوی» با «اسکات فیتزجرالد»

سعید کمالی دهقان؛ روزنامه اعتماد، ۲۵ آذرماه ۱۳۸۵

 

«اسکات فیتزجرالد» را می توان از نزدیک ترین و تاثیرگذارترین دوستان «ارنست میلر همینگوی» دانست. هر کسی هم که کتاب «پاریس، جشن بیکران» «همینگوی» را که مرحوم «فرهاد غبرائی» ترجمه کرده خوانده باشد، بی شک آن سه فصل مهم و خواندی کتاب را درباره «همینگوی» و ارتباطش با «فیتزجرالد» فراموش نمی کند. فصل هایی که هر چند کمی با اغراق و غلو نوشته شده اند اما اهمیت کسی را نشان می دهند که «همینگوی» درباره اش صحبت می کند: اسکات فیتزجرالد.

نامه های «همینگوی» را که نگاه کنید، «فیتزجرالد» بعد از «ماکسول پرکینز»، ویراستار آثار «همینگوی» در انتشارات «اسکریبنر»، تنها کسی است که بیشترین نامه های «همینگوی» خطاب به او نوشته شده. نخستین بار یکدیگر را در کافه ی «دینگو» پاریس و اواخر آوریل ۱۹۲۵ دیده اند، درست دو هفته بعد از انتشار رمان «گتسبی بزرگ» نوشته ی «فیتزجرالد» و شش ماه قبل از انتشار اولین نسخه مجموعه داستان معروف «همینگوی» یعنی «در زمان ما». «اسکات» سه سال از «ارنست» بزرگتر بود، کتاب «این سوی بهشت» اش در سال ۱۹۲۰ خوب فروش کرده بود و برای روزنامه ای می نوشت که سه میلیون تیراژ داشت، لااقل از «همینگوی» آوازه اش بیشتر بود. پس از آشنایی، «فیتزجرالد» معرف «همینگوی» شد به خیلی از نویسندگان مطرحی که ساکن فرانسه بودند و بعد ها او را به «چارلز اسکریبنر» معرفی کرد، کسی که مدیر موسسه انتشاراتی «اسکریبنر» بود و همانی که بعدها اغلب کتاب های «همینگوی» را منتشر کرد. نقطه ی عطف زندگی همینگوی را شاید بتوان زندگی در «پاریس» و هم نشینی با بزرگانی همچون «جیمز جویس»، «دوس پاسوس»، «گرترود استاین»، «ازرا پاوند» و … دانست، دورانی که بیشتر با «اسکات فیزجرالد» سپری شد.

هر چند که در آغاز دوستی این دو نویسنده ی بزرگ ادبیات جهان، «فیتزجرالد» نسبت به «همینگوی» چهره ی سرشناس تری بود اما با گذشت زمان رابطه برعکس و نقش «فیتزجرالد» در ادبیات کم رنگ تر شد، تا جایی که کم کم «همینگوی» تبدیل شد به اسطوره ای برای «فیتزجرالد.» در همان اولین مهمانی ای که به مناسبت آمدن «همینگوی» به پاریس برگزار شد و «فیتزجرالد» هم آن جا حضور داشت و به خاطر برخورد نامناسب «اسکات» و سئوال احمقانه ای که پرسید ۱، آن اسطوره ی خیالی که «ارنست» از او در ذهنش ساخته بود، ناگهان فرو ریخت. «همینگوی» که از افول ادبی دوستش واهمه داشت، بارها این مسئله را به او هشدار داد و تشویقش کرد به نوشتن. به ندرت می توان نامه ای را پیدا کرد از «همینگوی» به «فیتزجرالد» که از کم کاری «اسکات» گله نکرده یا آن که او را از بهترین نویسندگان معاصر نخوانده باشد. «همینگوی» هر چند تنها یک بار و آن هم خیلی کوتاه در کتاب «جشن بیکران» به خوب بودن رمان «گتسبی بزرگ» اعتراف می کند، اما بارها در نامه هایش به رقیب دوست داشتنی خود می گوید که کسی که توانسته چنین رمان شگفت انگیزی بنویسد پس می تواند شاهکارهای بهتری هم خلق کند. به نظر «همینگوی» بهترین کتابی که «فیتزجرالد» نوشته رمانی است به نام «شب لطیف است». کتابی که نه سال پس از «گتسبی بزرگ» منتشر شده. «همینگوی» معتقد بود که این کتاب بیشتر رونوشتی از زندگی خود «فیتزجرالد» و ارتباطش با «زلدا» است و در نامه ای به «اسکات» درباره ی «شب لطیف است» این چنین می نویسد:

به اسکات فیتزجرالد

کی وست، ۲۸ می ۱۹۳۴

اسکات عزیز

از کتابت هم خوشم آمد و هم خوشم نیامد. اوایل کتاب، از سارا  و جرالد ۲ توصیف های فوق العاده ای می کنی ( خدا دوس۳را لعنت کند که کتاب را برداشته با خودش برده و من الان نمی توانم خوب نشانی بدهم به همان جایی از کتابت که دارم درباره اش حرف می زنم، پس اگر اشتباهی شد …). اما بعد شخصیت هایت را حسابی خراب کردی و به زور خواستی آن ها را به چیزهایی که بهشان نمی خورد، جور کنی و تبدیل اشان کنی به آدم های دیگری، اما اسکات، این کار را نمی شود کرد. وقتی داری درباره آدم های واقعی می نویسی، نمی توانند از زن و مردی به دنیا آمده باشند که پدر و مادر واقعی اشان نیستند، یا آن که مجبورشان کنی کارهایی را بکنند که نمی کنند ( شخصیت آن ها را همان پدر و مادر و وقایع طبیعی اشان می سازد). می توانی شخصیت خودت، من یا زلدا، پولین ۴، هادلی ۵، یا سارا یا جرالد را برداری و درباره اشان بنویسی اما باید همان طوری که هستند آن ها را حفظ کنی و تنها اعمالی را بخواهی انجام دهند که ازشان بربیاید. نمی توانی یکی را به دیگری تبدیل کنی. خلق یک شخصیت عالی ترین کاری است که می شود کرد اما نمی توان شخصیتی را که در کل وجودش امکان پذیر نیست، بیآفرینی.

این همان چیزی است که ما، خیلی که زور بزنیم می توانیم انجام دهیم، موقعیت و حوادثی آن قدر واقعی که انگار بعدا قرار است اتفاق بیافتند.

اما تو  گذشته ها و آینده ها را با توجه به شخصیت هایت نمی سازی، بلکه آن ها را از ماجراهای جعلی ای که برای خودت ساخته ای اختیار می کنی. تو بهتر از هر کسی می توانی بنویسی، استعداد مثل شپش وجوت را دربر گرفته و می دانم که با استعداد هم به جهنم خواهی رفت. اسکات، تو را به خدا فقط و فقط واقعی بنویس، درباره هر کس و هرچیزی که می خواهی، فکر این نباش که به کسی بر می خورد و این قدر ملاحظه کاری نکن. اگر سارا و جرالد را به اندازه کافی بشناسی و نوشته ات هم حقیقی باشد، آن ها هم هیچ حس خاصی بهشان دست نمی دهد و راحت از کنارش می گذرند.

خیلی چیزها هست که هیچ کس جز تو نمی تواند درباره اش حتا نصف آن چیزی که تو می توانی بنویسد، اما نمی نویسی و هی خودت را گول می زنی. در حالیکه هیچ نیازی به این کارها نداری.

اولا همیشه می گفتم که اهل فکر کردن نیستی. باشد، قبول، بلدی فکر کنی. اما به خودت تلقین کن که بلد نیستی فکر کنی، پس مجبور می شوی بنویسی و از آدم ها و چیزهایی که می شناسی انتخاب کن و یادت باشد که گذشته هایشان را هم نگه داری و تغییر ندهی. ثانیا خیلی وقت است که متوقف شده ای و فقط دنبال جواب سئوال های شخصی ات هستی. چیز های دیگری هم هست. این همان چیزی است که نویسنده ها را کر می کند و نمی گذارد چیزی بشنوند ( همه ی ما روزی کر می شویم، حضور مبارک برنخورد یک وقتی). خب تنها راه الهام همین است. نگاه کردن و شنیدن. تو خوب می بینی اما دیگر هیچ چیز نمی شنوی.

کتابت آن قدر ها که می گویم بد نیست اما بهتر از این ها می توانستی آن را بنویسی. وقتی داری می نویسی می توانی اقتصاد و حتی روانشناسی بخوانی و چیز دیگری جز این ها بهت کمک نمی کند. ما مثل این بندباز های نکبت هستیم که خوب بلدیم بالا و پایین بپریم، در حالی که دنیا پر است از بندبازهایی که نمی توانند اصلا در عمرشان بپرند.

تو را به جان حضرت عیسی بنویس و این قدر نگران این نباش که دیگران چه می گویند یا این که کتابت شاهکار از آب در می آید یا نه. خود من از هر نود صفحه چرت و پرتی که می نویسم فقط یکی اش خوب از کار در می آید و شاهکار می شود و بقیه را فوری می ریزم توی سطل آشغال. خب خودت هم که می دانی برای آن که چرخ زندگی ات بچرخد باید بنویسی، پس بنویس دیگر. باشد، اما اگر کافی بنویسی و نهایت تلاشت را بکنی، مطمئن باش که شاهکار ها خودشان به اندازه کافی خلق می شوند. نمی شود که نشست و فکر کرد و شاهکار زائید، خودت را از شر این ژیلبرت سلدر و امثالهم که گند می زنند به تو و زندگی ات راحت کن و مطمئن باش اگر بگذاری ملت خودشان هر وقت خوب می نویسی تشویقت کنند و هر وقت بد نوشتی هو کنند، آن وقت همه چیز حل می شود.

تراژدی زندگی شخصی ات را بی خیال. همه ی ما از همان اول هر چه بلا بوده سرمان آمده و قبل از نوشتن هر داستان جدی حسابی اذیت شده ایم. اما از این بلاها که سرت می آید استفاده کن، نگذار فریبت دهد. مثل یک متخصص، وفادار باش به همه ی اتفاق های زندگی ات اما زیاد جدی اشان نگیر چون این اتفاق ها هم برای تو و هم برای همه کسانی که با تو مرتبطند اتفاق می افتد و مختص به تو نیست.

این بار اگر  حتی حسابی از دستم شاکی شوی،  گله ای ازت ندارم. به عیسی قسم که خیلی حال می دهد وقتی داری به کسی می گویی چطور بنویسد، چطور زندگی کند و چطور بمیرد و …

دلم می خواهد ببینمت و با هم درباره این چیزها حرف بزنیم. حسابی چسبیده ای به نیویورک و ما هم که جایی نمی رویم. می بینی اسکات، اصلا شخصیت تراژیکی نداری. من هم این طور نیستم. ما فقط نویسنده ایم و تنها کاری که باید بکنیم این است که بنویسیم. تنها چیزی که تو این دنیا نیاز داشتی یک نظم و ترتیب لعنتی بود اما به جای اش با کسی ازدواج کردی که به کارهایت حسادت می کند، می خواهد با تو رقابت کند و نابودت کند. درباره زلدا، به همین سادگی به این نتیجه نرسیده ام، از همان اولین باری که دیدم اش فهمیدم دیوانه است، تو هم با آن عشق سرشارت خراب ترش کردی، از بس که مست لایعقل هستی. اما با این همه به پای جویس و خیلی از نویسنده ها نمی رسی. اسکات، نویسنده های بزرگ یک روزی برمی گردند به اصلشان. همیشه ی خدا این طور است. الان دو برابر آن زمانی که به خیال خودت آدم فوق العاده ای بودی، بهتر می نویسی. می دانی که زیاد گتسبی را جدی نگرفتم. الان دو برابر بهتر از آن می توانی بنویسی. فقط باید واقعی بنویسی و بی خیال حواشی شوی.

برو و بنویس.

دیوانه ات هستم حسابی و دلم می خواهد که هر از چند گاهی باهم حرف بزنیم. زمان های خوبی را با هم گذرانده ایم. یک یارویی بود که یک دفعه رفتیم «نویی» به دیدنش، هنوز یادت است؟ زمستان یک سر آمده بود اینجا. این «کنبی چیمبرز» هم آدم باحالی است. دوس را زیاد می بینم. الان حسابی رو به راه شده و پارسال همین موقع وضعش خیلی بد بود. زلدا و اسکاتی چطورند؟ پولین بهشان سلام می رساند. ما همه خوبیم. با پاتریک برای چند هفته دارد می رود به «پیگات» تا «بامی» را بیاورد. یک قایق بامزه هم داریم. دارم یک داستان طولانی می نویسم. خیلی هم سخت.

دوست همیشگی ات

ارنست

راستی، اصلا وقت کردی نگاهی به خورشید همچنان … و فیلمش بیاندازی؟ قسمت هایی دارد که خیلی خوبند. باید حتما ببینی. درباره آن مجموعه داستان حق با توست. باید بیشتر روی اش کار کنم. آخرین باری که داشتم درباره اش کار می کردم در «کوزموپولین» بود.

***

«همینگوی» مهمترین مانع پیشرفت «فیتزجرالد» را «زلدا سایر» همسر او می دانست و بارها چه در «جشن بیکران» و چه در نامه هایی که برای نویسدگان و دوستان دیگرش نوشت، به این نکته اشاره کرد. «فیتزجرالد» بر خلاف «همینگوی» که در طول عمرش چهار بار ازدواج کرد، تا وقتی که «زلدا» بر اثر آتش سوزی در تیمارستانی که در آن بستری بود کشته شد، به همسر خود وفادار ماند و درباره تعدد ازدواج های مجدد «همینگوی» می گوید: «ارنست به جای آن که مشکلات خانوادگی اش را حل کند، از آن ها فرار می کند و برای هر رمانی که می خواست بنویسد، یک زن جدید می گرفت.» «همینگوی» هم در نامه ای به «اسکات» می نویسد: «به نظرم بهشت تو جایی است که همه مردهای آن جا تنها یک بار ازدواج کرده و زندگی را در کنار همسرشان به خوبی و خوشی گذرانده باشند.» «زلدا» اما به واقع مهمترین عاملی بود که از پیشرفت ادبی «اسکات» جلوگیری می کرد، هم به خاطر مهمانی های بسیاری که «اسکات» را مجبور به شرکت کردن در آن ها می کرد و هم به خاطر تحقیرها، دردسرها و حسادت هایی که به شوهر خود داشت. «زلدا» همچنین «همینگوی» و «فیتزجرالد» را به همجنس گرایی متهم می کرد. مصرف الکل بیش از حد، بی قیدی، ستایش جوانی و کم کاری در نوشتن هم از عواملی بود که به نظر «ارنست» مانع این می شد که «اسکات» کتاب های بهتری بنویسد.  «همینگوی» درباره «اسکات فیتزجرالد» در نامه ای به «آرتور میزنر» که داشت بر روی کتابی درباره زندگی نامه «اسکات فیتزجرالد» کار می کرد، می نویسد:

به آرتور میزنر

فینکا ویجیا، ۲۲ آوریل ۱۹۵۰

آقای میزنر عزیز

تنها احترامی که برای اسکات قائلم، استعداد دوست داشتنی، بی اندازه و حیف و میل شده اش است. شاید اگر کمی بیشتر ذهنش را به کار می انداخت و تحصیلات بیشتری داشت، بهتر بود. اما به هر حال با وجود زلدا و حسادتی که به کارهای اسکات داشت انتظار دیگری هم نمی شد داشت.

مشکل دیگر اسکات، الکل بود که دردسر واقعی همه ی ماست. من هم دوران هایی بوده که بدون الکل نمی توانستم زندگی را سر کنم یا لااقل دلم می خواسته که این طور باشد، اما الکل برای اسکات بجای این که یک نوشیدنی به حساب بیاید، فقط و فقط سم بود.

چیز دیگری هم هست که باید بدانی، اسکات هیچ وقت با کس دیگری جز زلدا نبود، تا این که زلدا رسما دیوانه شد. البته از همان اولش هم دیوانه بود اما نه به این اندازه. یادم می آید که در «انتبیز« می گفت:«به نظرت ال جانسون از مسیح آدم بزرگتری نیست؟» که من گفتم:«نه» چون تنها جوابی بود که آن موقع بلد بودم.

شده تا به حال گفته باشم که این زلدا بود که اسکات را نابود کرد؟ شاید گفته باشم. اگر نگفته ام، الان می گویم. زلدا همیشه به اسکات سرکوفت می زد و می گفت که اولا هیچ وقت نتوانسته او را ارضا کند و دوما مسئله ی اندازه را پیش می کشید… اسکات این موضوع را سر نهار به من گفت و با هم به دستشویی رفتیم و من حسابی رفتم بالای منبر. راستش اصلا مسئله ی اندازه در کار نبود (در خیابان ژاکوب و رستوران «میشود» بودیم چون من و جویس همیشه آن جا غذا می خوردیم و اسکات هم آن جا را انتخاب کرد). اما حرفم را باور نکرد و اصرار داشت که هر وقت نگاهش می کند، به نظرش کوچک می آید. گفتم به این خاطر است که او دارد از بالا نگاه می کند. هیچ جور راضی نمی شد، اسکات این طور بود دیگر، پهلوان که نبود.

اسکات رمانتیک، جاه طلب و خود عیسی مسیح بود. خدا می داند که چه قدر با استعداد بود. تحصیلات چندانی نداشت و حاضر هم نبود آن را ادامه دهد. می توانست درباره فوتبال و جنگ تحقیق کند اما چه فایده. همدم دوست داشتنی و بااستعدادی بود و کمی هم از تمایلات اسطوره پرستانه اش در عذاب بود. اسطوره هایش تامی هیچ کاک و جرالد مورفی و من بودند. شاید اسطوره های دیگری هم داشته که من ازشان خبری ندارم. اما این سه اسطوره که حتمی بود. با همه ی این ها خیلی بی نظم و شلخته بود، همیشه یا نوک کلاه کسی ایستاده بود و در حال افتادن بود یا برای این که نیافتد کلاه کسی را می گرفت. یک ایرلندی نازک نارنجی بود. کاش الان اینجا بود تا این نامه را می دادم دستش تا بخواند و فکر نکند که من از آن آدم هایی هستم که پشت کسی حرف می زنند.

در نوشتن کتابت موفق باشی

ارنست همینگوی

رابطه ای این دو دوست و نویسنده در اواخر سال های ۳۰ کمی بر اثر دوری محل سکونتشان و کمی هم به خاطر دلخوری هایی که سر کتاب «وداع با اسلحه» و اظهارنظرهای «فیتزجرالد» پیش آمده بود، کم اما هیچ گاه قطع نشد. «فیتزجرالد» معتقد بود که «وداع با اسلحه» پایان خوبی ندارد و پیشنهادهایی هم به «همینگوی» داده بود که «همینگوی» بر خلاف آن که در ویرایش کتاب های قبلی اش از توصیه های دوست خود بهره برده بود، این بار نظرات او را قبول نکرد. «ارنست همینگوی» حتی پس از مرگ «فیتزجرالد» چند بار به «اسکاتی» پسر «فیتزجرالد» نامه نوشت و از گذشته ها با دوست صمیمی اش تعریف کرد. «اسکات» در طول زندگی همیشه به «ارنست» علاقمند بود و حتی قهرمان یکی از کتاب هایش را از روی شخصیت «همینگوی» الگو برداری کرد و در آن کتاب، «همینگوی» را در قرون وسطا به تصویر کشید. «فیتزجرالد» اواخر سال ۱۹۴۰ و در حالی که شهرتش به شدت کم شده بود، بر اثر حمله قلبی درگذشت و «همینگوی» را تنها گذاشت.

* لقب ارنست میلر همینگوی

۱ – ماجرا را در کتاب «پاریس، جشن بیکران»، سه فصل پایانی کتاب بخوانید

۲- سارا و جرالد مورفی

۳ – دوس پاسوس

۴ – پولین فایفر، همسر دوم «همینگوی»

۵ – هادلی ریچاردسن، همسر اول «همینگوی»

توضیح: این متن در حد چند واژه با مطلبی که در روزنامه اعتماد چاپ شده فرق دارد، یک پاراگراف هم در اعتماد حذف شده.

Leave a Comment