یک تجربه: حاشیه‌یی شخصی بر رمان «در جستجوی زمان از دست رفته»ی مارسل پروست

آلبرتین خانم رفتند!

 

دیرزمانی دوستی را بسیار می‌پرستیدم. هر قدر که در دوست داشتنش اصرار می‌ورزیدم، او در رنج دادنم پافشاری می‌کرد، و از این همه نه سال گذشته بود. همیشه به دنبال راهی بودم تا رهایی یابم، دریغ از این که در اغلب موارد، به خصوص آن وقت‌ها که دوست داشتنی در کار باشد، در حالی‌که طلب «جام‌جم» از «بیگانه» می‌کنیم؛ علاج واقعی دست خودمان است. بعدها، یعنی وقتی که دیگر بکلی ناامید شده بودم و ریش و قیچی را دست «زمان» سپرده بودم تا خود کارساز شود – چرا که زمان خود بهترین راه حل است؛ کتاب «گزیده‌هایی از در جستجوی زمان از دست رفته» را می‌خواندم که عبارتی بسیار شگفتی‌ام را برانگیخت. آن عبارت این بود: «زمان آدم‌ها را دگرگون می‌کند اما تصویری را که از ایشان داریم ثابت نگه می‌دارد. هیچ چیزی دردناک‌تر از این تضاد میان دگرگونی آدم‌ها و ثبات خاطره نیست.»

سال‌ها قبل از آن که دوستی‌ام با همان شخصی که از او حرف به میان آمد به پایان برسد، فهمیده بودم که ادامه‌ی دوستی‌امان ناممکن است اما احساس‌ام رضایت نمی‌داد و همچنان مثل قبل دوستش می‌داشتم، چرا که هرچند توانسته بودم در ذهنم بر مشکلم فایق آیم اما روانم نتوانسته بود با قضیه کنار بیاید؛ یعنی احساس‌ام را نیز متقاعد کنم. چنین شد که این جمله‌ی «مارسل پروست» کمی احساسام را نیز تحت تاثیر قرار داد و بی‌اغراق باید بگویم که مهم‌ترین عاملی شد که مرا از دام کسی نجات داد که نه سال تمام تلاش می‌کردم «تصویر» امروزی‌اش را با آن چه که نه سال پیش در ذهن داشتم مطابقت بدهم و به تبع آن رنج بکشم. هر چند، رنج کشیدنم در این نه سال، تنها بخاطر این «تضاد میان دگرگونی» آن دوست و «ثبات» خاطره‌ی من از او نبود؛ اما بی‌شک مهم‌ترینش همین بود. چرا که او خواسته یا ناخواسته کمر به آزار و اذیت من به هر طریق ممکن بسته بود و دریغ هم نمی‌کرد. تصویری که من از او داشتم، تصویر انسانی معصوم، دوست داشتنی، خوش‌قلب و خوب بود اما، آن چه سال‌ها بعد از او دیدم، چیزی جز بدی و پلیدی و پستی و دورنگی نبود، اما با این همه، منی که همچنان تصورم این بود که این آدم امروزی هنوز همان تصویر سال‌های قبلش است، از این که می‌دیدم دیگر آن ویژگی‌ها را ندارد، بسیار رنج می‌بردم و اذیت می‌شدم، که این همه اذیت جدای آزار و اذیت‌هایی بود که گه‌گاه به خاطر خوشامد یا ارضای قدرت‌طلبی بیمارگونه‌اش می‌داد و می‌کرد. وقتی آن عبارت پروست را خواندم، چیزی در درونم آشکار شد که از قبل وجود داشت اما خود نیافته بودم و بواسطه‌ی «پروست» آن را کشف کردم. به قول «پروست» آدمی وقتی کتابی می‌خواند – که در مورد من عبارتی – در اصل کتاب خود را می‌خواند. دیگر فهمیده بودم که این دوست امروزی – که البته دیگر دوست‌ام نیست و به عادت دوست‌اش می‌خوانم – هیچ سنخیتی با آن دوست سال‌ها پیش من ندارد، هم‌اویی که پاکی‌اش برای من بی‌نظیر بود. دیگر فهمیده بودم که آنچه که امروز دوست دارم، آدم جدیدی‌است تنها در قالب همان کالبد قدیمی، همان چشم‌ها، همان دست‌هایی که هیچ عادت نداشت بر رویشان «ساعت» ببندد. به همین خاطر، تازه فهمیده بودم که دوست من سال‌ها پیش؛ یعنی از همان وقتی که تصمیم گرفت پست و رذل باشد مرد و من این همه سال آدم دیگری را می‌پرستیدم. این طور شد که تنها عبارت کوتاهی از «پروست» نگاهم را به دوستی‌ با این آدم تغییر داد و مرا از رنجی نجات داد که سال‌ها خود به دوامش اصرار داشتم. این چنین شد که به همان سان که «فرانسواز» به راوی کتاب در «جستجو» گفت: «آلبرتین خانم رفتند‍!»؛ دوست پیشین من نیز برای همیشه از یادم رفت. به معنای واقعی کلمه هم همان وقت بود که «آلبرتین» برای همیشه از زندگی راوی رخت بربست، چرا که هر چند بعدها حتی تا سال‌ها خاطره‌اش ماند اما روز فراموشی‌اش همان روزی بود که «فرانسواز» با لحنی به یادماندنی گفت: «آلبرتین خانم رفتند‍!»

تمام این ماجرا؛ یعنی وقتی که خودم جرات پیدا کردم که به خودم بگویم: «آلبرتین خانم رفتند!» یک سال و نیم پیش از این بود. بعد خواندن «گزیده‌هایی از در جستجوی زمان از دست رفته»، که تنها و تنها فایده‌اش همین بود که با عبارت‌های افسونی‌اش مرا وادار کند تا تمام کتاب را بخوانم، تصمیم گرفتم «در جستجو» را کامل بخوانم و امروز که یک سال و اندی از آن می‌گذرد، روزی است که آخرین صفحه‌ی کتاب را ورق زدم و «در جستجو» تمام می‌شود. نه این که خواندن «در جستجو» یک سال وقت نیاز داشته باشد، نه، اما در میانش کتاب‌های زیادی خواندم و همچنین به این خاطر که از همان ابتدا درس بزرگی از «پروست» آموختم و آن این بود که باید صبر داشت. چرا که به قول «آلن دو باتن»؛ «در جستجو» آن‌قدرها هم حجیم نیست، اگر اشتیاق خواندنش را داشته باشیم؛ کما اینکه یکی از دوستانم را می‌شناسم که دو ماهه به انتهای کتاب نزدیک شده است. جدای آن عبارت سحرانگیز که نقش مهمی در زندگی‌ام داشت، دیباچه‌ی خوب «طرف خانه‌ی سوان» خود به تنهایی این قابلیت را دارد که آدمی را وادارد که «در جستجو» را کامل بخواند. و البته خوب مطمئنم که پروست را یا باید نخواند و یا باید تمام و کمال و مرتب و منظم و با دقت و صبر خواند. هر چند به اشتباه می‌گویند که «می‌توان هر کدام از مجلد‌های در جستجو را از هر کجا که خواست باز کرد و از همانجا شروع به خواندن کرد، بی‌هیچ تاخر و تقدمی» اما من بسیار معتقدم که پروست را تنها و تنها باید مرتب و پشت‌سرهم و دقیق خواند و اگر آن عبارت بالا درست باشد، تنها برای کسانی درست است که لااقل یک‌بار در زندگی «در جستجو» را کامل خوانده‌اند؛ که این یکی بسیار نادر است؛ چرا که اغلب دم از کلاسیک‌ها می‌زنیم اما کمتر آن‌ها را خوانده‌ایم.

اکنون؛ یک سال از خواندن «در جستجو» می‌گذرد و به خوبی تاثیر شگرف این رمان بی‌نظیر را در آداب و رفتار و صحبت کردن و تفکر و «نگاه کردن»‌ام می‌بینم، که این آخری از همه مهم‌تر بوده است. «پروست» در این یک سال برای من همچون متخصص اعصاب و روانی بوده که هر هفته به سراغش می‌رفته‌ام و مرا با ریزترین و ظریف‌ترین احساسات و نیت‌هایم آشنا می‌کرده‌است. بلی، متخصص اعصاب، مگر نه این که در سال گذشته در آمریکا کتابی به قلم «جوناه لحرر» با این عنوان به چاپ رسید که «پروست متخصص اعصاب و روان بود!» پیش از این؛ یعنی پیش از خواندن «در جستجو» بسیار رنج می‌بردم وقتی آن کسی را که بسیار دوست می‌دارم، می‌گفت که تنها بیرون از خانه خواهد رفت و من گمان می‌کردم که حتما دارد به من خیانت می‌کند و اتفاقا دیدنش با دیگری در خیابان به حدس و گمانم صحه هم می‌گذاشت، اما امروز خوب می‌فهمم که هزاران ساز و کار می‌تواند در کار باشد که ما را به غلط به چنین موقعیتی کشانیده باشد تا به اشتباه تصور کنیم که دوستمان در حال خیانت کردن به ماست. امروز، مفهوم «زمان» معنای دیگری برایم پیدا کرده، معنایی که «مارسل پروست» در شاهکار بی‌بدیل‌اش آن را با انواع مثال‌ها و تشبیه‌ها و استعاره‌ها بیان کرده است. «در جستجوی زمان از دست رفته» جدای تمام پیام‌ها، خاصیت‌ها و ویژگی‌هایش؛ نیاز دیگری از من را نیز ارضا کرده است. نیاز به خواندن کتابی سترگ با تعداد زیادی شخصیت‌ها و مکان‌ها و خاطره‌ها که بتوانم آن‌ها را برای همیشه به یاد داشته باشم و برایم «نوستالژی» بیاورد و جزیی از من شود. شخصیت‌ها و موقعیت‌های «در جستجو» همچون رمان‌هایی نیست که امروز می‌خوانیم و فردا برای به یاد آوردنش باید به تکه کاغذهایی رجوع کنیم که درباره‌اشان ار قبل نت نوشته‌ایم، این‌ها به واسطه همه‌ی آن ویژگی‌هایی که لازم است تا یک کتاب ماندنی شود، همگی در ما جاویدان می‌شوند و لااقل برای من چون یک نیاز بوده، بسیار خرسندم که جدای راوی، «آلبرتین»، «سوان»، «فرانسواز»، «دوشس دو گرمانت» و تمام شخصیت‌های مورد علاقه‌ام در رمان، چه بسا «بارون دو شارلوس» و «سن‌لو» شخصیت‌هایی به یادماندنی خواهند بود، برای همیشه.

منبع: سعید کمالی‌دهقان؛‌ نشریه‌ی اینترنتی «جن و پری»؛ فروردین ۱۳۸۷

«مارسل پروست» در سیب گاززده: گفت‌وگو با «آلن دو باتن» / نظر «مارسل پروست» درباره‌ی «داستایفسکی» / «مارسل پروست»؛ راویی که می‌گوید «من»

Leave a Comment