سفرنامه‌ی پاریس – روز پنجم، پانزده آوریل

 

این خدای ادبیاتی که تصویرش را بالا می‌بینید، سروش حبیبی است. سروش حبیبی از آن استثناهایی‌ست که از دیدنش سیر نمی‌شوید. مرد نازنین، خجالتی و متواضعی که از دوستی با او به خودتان می‌بالید و دلتان می‌خواهد در بوغ و کرنا کنید که «من با سروش حبیبی دوست هستم». سروش حبیبی و همسر مهربانش ایران زندیه ناهار مرا به یک رستوران چینی نبش خیابان «کوپرنیک» نزدیک‌های شانزه‌لیزه دعوت کرده بودند. حبیبی سی سالی می‌شود که به همراه همسرش در شهر «آنتونی» نزدیک‌های پاریس زندگی می‌کند. دو پسر دارند که هر دوشان هم ازدواج کرده‌اند. ایران زندیه که مقدمه‌ی «جنگ و صلح» را نوشته، روحیه‌ای کاملا ایرانی دارد و حسابی کتاب‌خوان است و بیشتر از سروش حبیبی کتاب ایرانی می‌خواند و به نویسندگان امروز ایران علاقه دارد. «کافه پیانو» فرهاد جعفری از تازه‌ترین کتاب‌هایی است که به فارسی خوانده و «خاله‌بازی» بلقیس سلیمانی هم به‌تازگی به او پیشنهاد شده است.

سروش حبیبی اما بیشتر کتاب‌های کلاسیک می‌خواند. زیاد با «ماریو بارگاس یوسا» آشنا نیست یا مثلا اسم «پل آستر» را نشنیده اما به‌عوض اغلب کارهای کلاسیک ادبیات دنیا را خوانده است. می‌گوید: «خیلی شاهکار کنم کتاب‌هایی که ترجمه‌اشان روی دستم مانده را تمام می‌کنم و از زندگی چیز دیگری نمی‌خواهم.» تواضع حبیبی برخلاف اغلب تواضع‌های ادبی، کاملا واقعی است و به دل آدم می‌نشیند. از مترجم‌های ایرانی با احترام نام می‌برد و برای همه‌اشان احترام زیادی قائل است. نگران این است که توی ایران فکر کنند که «سروش حبیبی مترجمی‌است که کارهای دیگران را دوباره ترجمه می‌کند» و مدام می‌خواهد برایم توضیح بدهد که روحش هم از آثاری که در ایران در می‌آید اصلا اطلاع ندارد و اصلا قصد ندارد که کار دیگران را دوباره ترجمه کند یا بهشان بی‌احترامی کند. چند ماه پیش یادم می‌آید که با حبیبی تماس گرفته بودم که می‌گفت: «موش‌ها و آدم‌های جان اشتان‌بک را بیست سال پیش ترجمه کردم و اصلا حواسم نبوده چاپ کنم، حالا نمی‌دانم دوباره ویرایشش کنم یا نه. نکند که ترجمه شده باشد و کسی برنجد.» خلاصه یادم می‌آید که کلی کلنجار رفتم که قبول کرد دستی به روی ترجمه‌ی بیست سال پیشش بکشد و آن را بدهد به نشر ماهی برای چاپ.

وقتی می‌گویم که خیلی‌ها در ایران همچون من شیفته‌اش هستند، لپ‌های پیرمردانه‌اش سرخ می‌شود و واقعا خجالت می‌کشد. وقتی می‌گویم خیلی‌ها منتظرند تا «برادران کارامازوف» را با ترجمه‌ی حبیبی بخوانند، می‌گوید: «تو را خدا این‌طور نگو! آدم احساس وظیفه می‌کند.» ازش التماس می‌کنم که «کوه جادو» و «دکتر فاستوس» توماس مان را ترجمه کند و می‌گوید: «حسن نکوروح استاد توماس مان است و من چه‌طور جرات کنم که بروم سراغ توماس مان؟» چندین و چند ترجمه دارد که نیمه رهایشان کرده چون شنیده که فلانی دارد رویش کار می‌کند یا آنکه فلانی آن را ترجمه کرده. وقتی از خاطرات گذشته‌اش گپ می‌زنیم، غلامحسین ساعدی را یاد می‌آورد و خاطره‌ی بانمکی را نقل می‌کند که خود ساعدی برایش تعریف کرده: «ساعدی و برادرش در یک کلنیکی که از پدرشان به ارث برده بودند کار می‌کردند اما ساعدی که اهل ادبیات بوده زیاد آنجا کار نمی‌کرده. ساعدی روانپزشک بوده و برادرش پزشک عمومی اما یک روز که برادرش غیبت داشته، پدری پسر هفت ساله‌اش را برای ختنه می‌آورد کلینیک و ساعدی توی رودربایستی مجبور می‌شود که برای اولین بار در عمرش در مقام یک روانپزشک یک پسر هفت ساله را ختنه کند. خلاصه تلفنی به کمک برادرش پسر بنده‌ی خدا را ختنه می‌کند و آخر سر پدر آن پسر یک پول گنده‌ای می‌دهد به ساعدی و می‌گوید این را بده به آن کسی که پشت خط تلفن بود و خودت دو زارش را بردار.» خانم حبیبی هم تکه کلام ساعدی را مثال می‌زند که : «کمی هم بمیری آخر!»

سروش حبیبی همچون مهدی سحابی، عبدالله کوثری و دیگر مترجمان بزرگمان تنها مترجم نیستند، این‌ها روشنفکران ادبی ایران هستند. ما به‌واسطه‌ی انتخاب‌های خوب حبیبی، سحابی و کوثری و امثالهم بوده که توانستیم این آثار فوق‌العاده را بخوانیم. مترجم ایرانی علاوه بر ترجمه، وظیفه‌ی خطیر انتخاب، ویرایش و منتقد را هم با خودش همراه دارد. این وظیفه جایگاه مترجمان ایرانی را در مقایسه با مترجمان خارجی کاملا متفاوت می‌کند. در بریتانیا یا فرانسه، ناشر است که کتاب را به مترجم سفارش می‌دهد و مترجم فقط مترجم است. در ایران، مترجم است که کتاب را انتخاب می‌کند و آن را به مخاطب معرفی می‌کند و به واسطه‌ی شهرتش جریانی را در ادبیات خارجی در ایران بوجود می‌آورد. مترجم خارجی اصلا چنین جایگاهی ندارد. در ایران مترجم خوب کار روشنفکر و منتقد ادبی را هم می‌کند و این جایگاهش را به‌مراتب مهم و مهم‌تر می‌کند. در بریتانیا و فرانسه‌ی امروز کمتر نسل جوانی را می‌بینید که کلاسیک‌هایی را بخواند که مثلا ما در ایران با تمام محدودیت‌ها به‌واسطه‌ی انتخاب‌های خوب حبیبی و سحابی و مترجمان دیگر می‌خوانیم و از این جهت شدیدا مدیونشان هستیم.

خوشحالم که در ایران بدنیا آمده‌ام چون فرصت این را داشته‌ام که کلاسیک‌هایی را بخوانم که مطمئنم اگر در لندن یا پاریس بدنیا می‌آمدم به سختی رغبت می‌کردم بخوانمشان، چرا که چنین اعتمادی از سوی مترجم خاصی نمی‌دیدم یا به چنین انتخابی احتمالا اطمینان نمی‌کردم. در ایران برخلاف تمام محدودیت‌ها و ممیزی‌ها از امتیاز خوبی برخورداریم. گلچین خیلی خوبی از ادبیات خارجی در دسترس داریم. گلچینی که کامل‌ و کامل‌تر می‌شود. در لندن و پاریس اما کتابفروشی‌های بزرگتری وجود دارد و هر کتابی که بخواهید در دسترس است، اما در عین حال همیشه سردرگم‌اید که چه بخوانید و چه نخوانید چرا که در هر حال وقت نخواهید کرد همه‌ی کتاب‌های ترجمه شده را بخوانید. دقیقا همچون اینترنت، چرا که اینترنت انبوهی از اطلاعات را در اختیار ما قرار داده اما دسترسی به اطلاعات خوب آنچنان ساده‌تر نشده. در ایران اما حبیبی این فرصت را به ما می‌دهد که ابله را بخوانیم، فرصتی که در لندن و پاریس به مراتب کمتر نصیب یک جوان هم‌سن‌وسال من می‌شود، چرا که در ملغمه‌ای از کتاب‌های جورواجور گم است و نمی‌داند که به چه انتخابی اعتماد کند. در ایران سحابی به ما این فرصت را می‌دهد که تربیت احساسات را بخوانیم، کتابی که در پاریس هم فراموش شده است. فرصت این را می‌دهد که مادام بوواری را بخوانیم، کتابی که در لندن فراموش شده است. حبیبی این فرصت را به ما می‌دهد که «زنگبار» آلفرد آندرش را بخوانیم، شاهکاری که در تمام دنیا فراموش شده است. فراموش شدن «زنگبار» مشکل دنیا است و از این جهت ما در ایران خوش‌شانسیم. وقتی از سروش حبیبی می‌خواهم که کنار دیوار بایستد تا ازش عکس بگیرم می‌گوید: «من از دیوار متنفرم!»

دیدار سال گذشته‌ام با سروش حبیبی | درباره‌ی رمان «زنگبار» ترجمه‌ی حبیبی | گفت‌وگو با اریک امانوئل اشمیت

Leave a Comment