سفرنامه‌ی پاریس – روز چهارم، چهارده آوریل

 

«دیزنی‌لند» یا همان شهربازی به سبک آمریکایی همچون خیلی از دیگر مکان‌ها و آدم‌هایی که سال‌ها درباره‌اشان خیالبافی کرده‌ایم اما هنوز چهره‌ی واقعی‌اشان را ندیده‌ایم، تنها اسم خیلی بزرگی دارد. دیزنی‌لند پاریس هم پس از دیزنی‌لند توکیو، دومین دیزنی‌لند بزرگ خارج ایالات متحده است که سالانه نزدیک بیست میلیون نفر توریست جذب می‌کند و از این جهت در اروپا با مکان‌هایی چون برج ایفل، موزه‌ی لوور، خیابان شانزه‌لیزه و دیگر سایت‌های توریستی فرانسه و همچنین اروپا شدیدا رقابت می‌کند. امروز با «بن» – رفیق استرالیایی‌ام – رفتیم دیزنی‌لند پاریس تا برای اولین در زندگی در قلب اروپا‌ پایم را در یک شهربازی آمریکایی بگذارم و همچون رویارویی با خیلی از چیزهایی که در سفرم به لندن دیدم، ضدحال بخورم. واقعیت این است که از نظر من دیزنی‌لند از نظر کیفی با پارک ارم خودمان آن‌چنان تفاوت چندانی نمی‌کند. اصولا تصورم این است که من پارک ارم را به دیزنی‌لند ترجیح می‌دهم. در اغلب اوقات، تخیلمان از یک مکان یا یک آدم زیباتر، باشکوه‌تر و جذاب‌تر از خود واقعی آن مکان یا آدم است.

داستان از این جهت امتیازی دارد که زندگی از آن بی‌بهره است. دنیای خیالی داستان به خواننده این اجازه را می‌دهد که مکان‌ها و شخصیت‌های داستانی را به‌واسطه‌ی توصیف‌های ارائه شده، همان‌طوری تصور کند که خودش می‌خواهد. به همین خاطر داستان بعد جدیدی به دنیای خیالی داستان اضافه می‌کند که زندگی عادی از آن بی‌نصیب است. یکی از دلایلی که اقتباس‌های ادبی در دنیای سینما را در اغلب موارد برای بیننده ضدحال می‌کند، دقیقا‌ همین عدم تطابق تصور ما با دنیایی‌است که کارگردان فیلم به ما ارائه می‌دهد، چرا که کارگردان هر قدر هم که خوب داستان را به تصویر کشیده باشد، در هر حال تصورش از شخصیت‌ها و مکان‌های داستانی با تصور ما فرق می‌کند و این عدم تطابق همیشه ما را آزار می‌دهد. تقریبا هر کسی مادام بوواری فلوبر را یک‌جور در ذهنش تصویر می‌کند و اگر بخواهیم که هر کسی تصویر مادام بوواری را نقاشی کند، آن وقت به تفاوت برداشت‌های مختلف از چهره، قیافه و خلاصه خود داستانی مادام بوواری پی می‌بریم. راوی کتاب «در جست‌وجوی زمان از دست‌رفته»ی مارسل پروست را آن‌طور که من تصور می‌کنم، کس دیگری تصور نمی‌کند و آن‌طور که کس دیگری تصور می‌کند هم من تصور نمی‌کنم اما همه‌ی ما تصویری از این راوی تنبل داریم که نقاط مشترکش را مارسل پروست در ما بوجود آورده. آن قسمتی که در ذهن ما جاویدان شده از آن خودمان است و دیگر ربطی به جناب نویسنده ندارد.

دیزنی‌لند از نظر تکنیکی به‌مراتب پیشرفته‌تر از پارک ارم است اما پارک ارم حال دیگری دارد. اول از همه اینکه در پارک ارم قسمتی از وجودت به تو می‌گوید که «اینجا ایران است» و این ماشین‌ها چند دهه از عمرشان گذشته و واقعا احتمال مرگت وجود دارد و از این جهت هیجانت صد چندان می‌شود اما در دیزنی‌لند خیالت راحت است که هیچ بلایی سرت نمی‌آید و این خدایی ضدحال بزرگی است. دیزنی‌لند از ساعت ده صبح تا هفت بعد‌ازظهر باز است و آدم‌ها دست دوست یا بچه‌اشان را می‌گیرند و از دم صبح می‌آیند دیزنی‌لند اما متاسفانه فرق شانزه‌لیزه با دیزنی‌لند را نمی‌دانند، به همین خاطر آدم‌ها در دیزنی‌لند همان‌قدر خشک، یوبس، شیک و «های کلاس» هستند  که مثلا در شانزه‌لیزه هستند. ضمن اینکه هیچ بچه‌ای هم سر مادر یا پدرش شیون نمی‌زند: «مامان بریم این رو سوار شیم؟ مامان از اینا بخر» چون همان اول نزدیک پنجاه یورو ورودی می‌دهی و هر چه که خواستی سوار می‌شوی و ثانیا اینکه پدر و مادر از قبل توجیه شده‌اند که دیزنی‌لند در وهله‌ی اول مخصوص بچه‌ها، نوجوانان و جوانان است و بعد برای آن‌ها و به‌همین خاطر نباید مدام بزنند سر بچه که ساکت شو.

دیزنی‌لند همان‌قدر ساکت و منظم است که شانزه‌لیزه ساکت و منظم است، چون‌که همه‌ی ماشین‌ها توی استودیوهای دربسته‌ای است که صدا را خفه می‌کند و همه‌ی هیجان شهربازی را می‌گیرد. به همین خاطر، آدم‌ها تا وقتی که توی استودیو هستند جیغ می‌کشند اما به محض اینکه می‌آیند بیرون تا سوار بازی بعدی بشوند، دوباره «های کلاس» می‌شوند اما در پارک ارم از همان توی پارکینگ «خر تو خر» است و همه چی طبیعی است. دیزنی‌لند از این جهت حسابی مصنوعی است. آدم‌ها توی دیزنی‌لند با هم زیاد رفیق نیستند و با هم حرف نمی‌زنند به همین خاطر مثلا وقتی میکی‌موس برنامه اجرا می‌کند و بالای سکوی به این بزرگی از خودش حرکات موزون نشان می‌دهد، مامان‌ها و باباها و بچه‌ها انگار که تئاتری از شکسپیر ببینند ساکت دست‌به‌سینه ایستاده‌اند و فقط نگاه می‌کنند و عکس می‌گیرند و حسابی ضایع‌بازی در می‌آورند اما مثلا تصور کنید که توی پارک ارم موقعیتی پیش بیاید که بتوانید از خودتان حرکات موزون دربیاورید، آن‌وقت چقدر هیجان از پیر و جوان و دختر و پسر در ایران بریزد بیرون خدا می‌داند. اینجا مردم روحیه‌ی شاد جمعی ندارند اصلا. خلاصه اینجا مردم حسابی ضدحال هستند. «بن» نه‌تنها اسم شانزه‌لیزه را نشنیده، محمود احمدی‌نژاد را هم نمی‌شناسد و خلاصه حسابی سوژه‌ی خنده است و سفر پاریس را بانمک‌ کرده.

Leave a Comment