در میان تمام آدمهایی که در سفر لندن و پاریس دیدم و بهخاطر ملاحظات مختلف از آنها در سفرنامههایم حرفی به میان نیاوردم، رماننویس جوانی هست که هر چقدر تلاش میکنم دربارهاش ننویسم، اشتیاقم در توصیف خودش و همچنین رمان بینظیرش دو چندان میشود. فردای روزی که مقالهی «رنگینکمان برفراز تهران» را نوشتم، یکی از سردبیرهایم رمانی روی میزم گذاشت به نام «ارتش نجات» نوشتهی «عبدالله الطایع» [Abdellah Taïa]. به سختی به پیشنهاد کتاب آدمی که سلیقهی ادبیاش را نمیشناسم اعتماد میکنم و بههمین خاطر کتاب عبدالله تقریبا یک ماهی عاطل و باطل توی کیفم بود تا آنکه روز آخری که در لندن بودم و باید کتاب را به همکارم در گاردین پس میدادم، رمان را برگرداندم تا نوشتهی پشتجلد را بخوانم و ناگهان بهعبارت سحرانگیزی برخوردم که در توصیف یکی از احساسات نویسندهی رمان به کار رفته بود: «ناکامی عاشقانه».
چند روز پیش از آنکه پشتجلد کتاب عبدالله را بخوانم، به طور اتفاقی از عبارت «ناکامی عاشقانه» در توصیف احساسم در سفر به لندن استفاده کرده بودم که پیش از این ماجرایش را اینجا نقل کردهام. اما این تصادف باعث شد که با نویسندهای آشنا شوم که اگر عبارت جادویی «ناکامی عاشقانه» نبود، شاید هیچگاه با او دوست نمیشدم و رمان زیبایش را شاید هیچگاه نمیخواندم، اما بخت با من یار بود و در نخستین روز سفر به پاریس، رمان «ارتش نجات» را از یک کتابفروشی بزرگ توی خیابان شانزهلیزه خریدم و خواندم و همانعصرش عبدالله را در یک کافهی قدیمی به نام «سارا برنهارد» در مرکز پاریس دیدم. وقتی همچین شانسهایی میآورم، یعنی وقتی شانس میآورم که داستان خوبی را بخوانم، به فرصتهایی فکر میکنم که ممکن بوده شاهکارهایی را بخوانم اما بهخاطر گمنام بودن نویسنده یا هر دلیل مسخرهی دیگری حماقت کردهام و از خواندنشان سرباز زدهام.
عبدالله از معدود نویسندههای جوانیست که حرفهای تلقیاش میکنم و رمانش را مثل یک رمان واقعی دوست دارم، مثل یک رمانی که آدم می تواند آن را کنار کتابهای مهم کتابخانهاش در ردیف اول قرار دهد. نویسندهای که میتوان مشتاقانه منتظر اثر بعدیاش بود و برایش نامه نوشت و با او دوستی کرد. عبدالله نمونهی موفقی از نویسندهی حرفهای، جوان و تا حدودی گمنامیست که من سالها در ایران منتظر بودم ببینم و با او معاشرت کنم اما پاریس برایم پیدایش کرد. عبدالله الطایع رماننویس سیوشش سالهی مراکشیاست که پانزده سال پیش بهواسطهی بورس تحصیلی از رباط، پایتخت مراکش، به سمت اروپا پرواز کرد و بعدها بهخاطر محدودیتهای مراکش برای اقلیتهای جنسی و مشکلات خانوادگی در پاریس ماندگار شد. عبدالله متولد سال ۱۹۷۳ است و تا به حال پنج کتاب منتشر کرده. «ارتش نجات» آخرین رمانش است که به فرانسه نوشته شده و به تازگی به انگلیسی هم ترجمه شده و سه سال پیش نامزد نهایی چندین جایزهی معتبر ادبی کشور فرانسه بوده است.
عبدالله نخستین «ه.م.ج.ن.س.گ.ر.ا.»ی مراکشیست که در جامعه و در رمانهایش بهراحتی دربارهی گرایش جنسیاش حرف زده و وقتی «تلکل» تصویرش را رویجلد مجله برده و تیتر زده: «ه.م.ج.ن.س.گ.ر.ا»، آنوقت بوده که حسابی توی مراکش دربارهاش جار و جنجال شده. اما ویژگی مهم عبدالله گرایش جنسیاش نیست، زیاد هستند نویسندههایی که تمایلات جنسی اینچنینی دارند در دنیا. عبدالله اما یک فرق اساسی دارد با همهی این نویسندگان. عبدالله با تمام نویسندگان دنیا یک فرق اساسی دارد. «ارتش نجات» که سه سال پیش برای اولین بار منتشر شده، به تمامی نمایندهی ویژگیاست که عبدالله را از همهی نویسندگان دنیا متمایز میکند. عبدالله در «ارتش نجات» زندگی خودش را از کودکی تا ورود به اروپا و اقامت در ژنو نقل میکند اما تا به امروز ندیدهام نویسندهای در دنیا که بهاندازهی عبدالله خود خودش باشد.
«ارتش نجات» رمانیست از تمام اعمال، تفکرات و تصوراتی که عبدالله آنها را از «اتاق ممیزی» ذهنش بیرون کشیده و بهجای آنکه آنها را س.ا.ن.س.و.ر. کند، آنها را نوشته است. عبدالله دقیقا چیزهایی را نوشته که شاید بتوان گفت همهی آدمها آنها را برای خودشان هم س.ا.ن.س.و.ر. میکنند، چهبرسد به نوشتن یک رمان دربارهاشان. «ارتش نجات» رمانیست از «من برهنه». عبدالله در «ارتش نجات» لخت لخت است. برهنهی برهنه. «ارتش نجات» ضد.س.ا.ن.س.و.ر. ترین رمانیست که به عمرم خواندهام. عبدالله از این جهت [و تنها از این جهت] دست مارسل پروست را هم از پشت بسته. عبدالله در رمانش چیزهایی از احساسات خصوصیاش را نوشته که اگر من بخواهم همانها را اینجا در وبلاگم نقل بیاورم، س.ا.ن.س.و.ر میکنم.
عبدالله نمونهی آدمیست در دنیا که حاضر نبوده برای کسی فیلم بازی کند. همیشهی روزگار خود خودش بوده. عبدالله چهرهای دوستداشتنی، موهایی کوتاه، ریشهایی کمپشت و قدی متوسط دارد که در ته نگاهش غمی هست که آدم را به عالم تمام رنجها و عذابهایی میکشاند که در زندگی کشیده. عبدالله هم مثل خیلی از آدمهایی که با موفقیت غمشان را پشت چشمان آرامشان پنهان میکنند، تمام «بیخوابیها، گریهها، خندههای عصبی، کهیرها، آسمها، صرعها، و اضطرابهای» زندگیاش را در پس چهرهی آرامشبخشش مخفی کرده است. عبدالله هم مثل من بهجای قهوه چایی مینوشد، آنهم در پاریس، شهری که در آن چاییخوردن حرکت شیکی محسوب میشود.
خیلی زود با عبدالله دوست شدم و دیدارمان به روزهای بعد کشید. ساعتهای زیادی را در خیابانهای پاریس قدم زدیم و باهم به انتشارات «سوی» رفتیم و چندتا کتاب بهم هدیه داد و بعد مرا به شیکترین چایفروشی دنیا یعنی «ماریاج فرر» برد و دو بسته چای گرانقیمت برایم خرید، یکی «کازابلانکا» که از چایهای خوشطعم و خوشبوی مراکش است و دیگری یک چای نسبتا خوشبوی ژاپنی. برخلاف رمان برهنهاش، خودش حسابی خجالتی و باحجاب و باوقار است. دوست ندارم که ماجرای رمانش را تعریف کنم، چرا که قصد ندارم هیچ قسمتی از آن را س.ا.ن.س.و.ر. کنم اما بهشدت پیشنهاد میکنم که کتابش را به فرانسه از اینجا یا به انگلیسی از اینجا بخرید و مصاحبهی اخیر یکی از روزنامهنگاران گاردین با او را اینجا بخوانید.