اسطورهی وقایعنگاری آمریکا
«ای. ال. دکتروف» نویسندگی را با شکستی بینظیر شروع کرد. روزی معلم دبیرستانش از او خواست تا همچون دیگر همشاگردیهایش با آدم شاخصی گفتوگو کند و زندگینامهی او را بنویسد. دکتروف که آن روزها ادگار صدایش میزدند، مطلبی ارائه داد دربارهی یکی از بازماندگان هولوکاست به نام «کارل» که در نیویورک زندگی میکرد، حبهی قند را مثل قدیمیهای اروپا بین دندانهایش میگذاشت و چای مینوشید و دربان یکی از ساختمانهای شهر بود. معلم ادگار که از نوشتهی شاگردش شگفتزده شده بود، از او خواست که از «کارل» عکس بگیرد تا مطلب او را در روزنامهی مدرسه منتشر کند. ادگار اما در پاسخ گفت: «نه، امکانش نیست. کارل خیلی خجالتیست و نمیشود از او عکس گرفت.» معلم اما بر خواستهاش پافشاری کرد تا آنکه ادگار مجبور شد واقعیت را اعتراف کند: «کارلی وجود ندارد، همه را از خودم درآوردم.» ادگار لورنس جوان از آن درس نمرهی قبولی نگرفت اما این روزها در هفتاد و هشت سالگی با انتشار یازده رمان در طول نیم قرن زندگی، خود به «اسطورهی وقایعنگاری آمریکا» تبدیل شده است. «جویس کرول اوتس» همزمان با انتشار «هومر و لنگلی» رمان جدید دکتروف، در هفتهنامهی «نیویورکر» یادداشتی نوشته و دکتروف را بهخاطر روایت داستان اسطورههای تاریخ صد و پنجاه سال پیش آمریکا ستایش کرده و او را اسطورهی وقایعنگاری آمریکا لقب داده است.
دکتروف این روزها با انتشار رمان «هومر و لنگلی» بار دیگر توجه منتقدان و علاقهمندان ادبیات را به آثار خود جلب کرده است. وی در «هومر و لنگلی» به واقعهای رجوع کرده که خود او هم آن را از کودکیهایش به خوبی به یاد میآورد. ماجرا از این قرار است که در دههی چهل میلادی داستان زندگی دو برادر به نامهای هومر و لنگلی کالیر توجهی ساکنان شهر نیویورک را به خود جلب میکند. هومر و لنگلی برادران عجیبغریبی بودند که در محلهی هارلم منهتن شهر نیویورک زندگی میکردند و از سالیان سال قبل ارتباطشان را با همهی دوستان و آشنایانشان قطع کرده بودند و سر کار نمیرفتند و بهشدت گوشهگیر بودند. این دو برادر در طول زندگی خود میزان قابل توجهی زباله، وسائل کهنه و عتیقه و اشیاء و ابزارآلات مستعمل جمع آوری میکردند و همهی آنها را در خانهاشان در خیابان ۱۲۸ ام منهتن انبار میکردند تا شاید روزی به کارشان بیاید. همسایههای برادران کالیر بارها آنها را دیده بودند که در خیابانهای اطراف پرسه میزدند و از سطل زبالههای خیابانهای نیویورک تکه نان و پسماندهی غذا جمع میکردند اما با وجود تمام شایعات هیچکس فکر نمیکرد که پس از مرگ برادران کالیر در سال ۱۹۴۷ و پیدا کردن جسد آنها و تخلیهی کامل همهی این زبالهها از منزلشان، نزدیک به ۱۵۰ تن آت و آشغال، روزنامه باطله، کالسکه بچه، اشیاء قدیمی، وسائل بدردنخور و خلاصه هزار جور زباله از خانهی آنها بیرون بیاید. داستان زندگی برادران کالیر پس از مرگشان دهان به دهان گشت و حتی تخلیهی خانهاشان بیش از یک هفته طول کشید و هزاران نفر با کنجکاوی فراوان فرایند تخلیه این زبالههای را از نزدیک نگاه کردند و بعد روزنامهی تایمز دربارهاشان مقاله نوشت و تکهای از تاریخ و افسانه شهر نیویورک شدند.
واقعیت این است که برادران کالیر که چهار سال با هم اختلاف سن داشتند، فرزندان خانوادهی متمولی بودند. پدرشان هرمان کالیر متخصص بیماریهای زنان بود و هردوی این برادرها از تحصیلات خوبی برخوردار بودند. هر دو در دانشگاه کلمبیا تحصیل کردند، هومر حقوق خواند و لنگلی مهندسی گرفت و علاقه زیادی هم به اختراع داشت. لنگلی پیانو میزد و چندین و چند وسیله هم ساخت که یکی از آنها ژنراتوری الکتریکی بود که از روی ژنراتور مدل «فورد» شبیهسازی شده بود. خانوادهی کالیر در سال ۱۹۰۹ به محلهی هارلم منهتن نقلمکان کردند که در آن زمان برخلاف این روزها، محلهی خوبی بود و ساکنان ثروتمندی داشت. در سال ۱۹۱۹ پدر برادران کالیر خانواده را ترک کرد و چند سال بعد هم درگذشت. جزئیات دقیقی از این اقدام پدر در دست نیست و معلوم نیست که آیا مادر برادران کالیر هم همراه با پدر از آنها جدا شده بود یا نه اما با مرگ پدر در سال ۱۹۲۳ و سپس مرگ مادر در سال ۱۹۲۹ هومر و لنگلی وارث منزل پدری شدند و از آن زمان بود که شروع کردند به جمعآوری آت و آشغال.
با شروع این کار شایعات دربارهی زندگی این دو برادر قوت گرفت و دزدان زیادی به طمع پیدا کردن عتیقه و وسائل قیمتی چند بار شیشه خانهاشان را شکستند و تلاش کردند که وسائلاشان را بدزدند. از این زمان هومر و لنگلی در و پنجرهی خانهاشان را آهن کشیدند و چفت و بست زدند و برای مقابله با دزدان و مزاحمان احتمالی، تله دستساز درست کردند و آنها را در قسمتهای مختلف منزلشان جاسازی کردند. در سال ۱۹۳۲ هومر کور شد و چندی بعد هم رماتیسم گرفت و مسئولیت پیدا کردن غذا و احتیاجاتشان افتاد بر گردن لنگلی. از سال ۱۹۳۹ قبضهایشان را نپرداختند و شهرداری برق و آب و گاز و تلفنشان را قطع کرد و برای ادامهی حیات به روشهای دستساز و خانگی پناه بردند و برای گرمکردن خودشان از چراغ نفتی استفاده کردند و تلاش کردند که با موتور ماشین، برق تولید کنند و آب مورد نیازشان را هم از پارکهای اطراف فراهم میکردند.
نخستین بار نام برادران کالیر در سال ۱۹۳۸ در روزنامهی نیویورکتایمز درج شد. علتش هم دعوایی بود که آن دو با شهرداری و بر سر پرداخت عوارض و پسدادن وامهایشان پیدا کردند. همسایهها هم شایعه درست کرده بودند که این دو میلیونها پول جمع کردهاند و نمیخواهند که آنها را توی بانک بگذراند و روی خروار خروار اسکناس زندگی میکنند. در سال ۱۹۴۲ روزنامهی نیویورکهرالد تریبیون با لنگلی گفتوگو کرد و دربارهی جمعآوری روزنامهی باطله از او پرسید که وی این چنین جواب داد: «این روزنامهها را برای هومر جمع میکنم. جمع میکنم که وقتی قدرت دیدش را دوباره بهدست آورد بتواند خبرها را دنبال کند.» در ۲۱ مارس سال ۱۹۴۷ شخصی که خودش را معرفی نکرد با پلیس هارلم تماس گرفت و گفت که تصور میکند برادران کالیر مردهاند.
پلیس کار را آغاز کرد اما بهخاطر آهنکاریهای در و پنجره نتوانست وارد خانه شود و در نهایت گروهی هفتنفره دستبهکار شدند و با شکستن پنجره و میلههای آهنی آن اقدام به تخلیه زبالههای خانه کردند چرا که همهی خانه را آت و آشغال گرفته بود. طبق گزارشهایی که بعدا منتشر شد، تعداد زیادی روزنامه، پنجره، در، طناب و وسائل مستعمل در اتاقخوابهای برادران کولیر انبار شده بود. ابتدا جنازهی هومر پیدا شد و طبق گزارش پزشک قانونی علت مرگش هم گرسنگی، کمبود آب بدن و سکته قلبی گزارش شد. تیم تخلیه کارش را ادامه داد و ابتدا نزدیک به ۱۹ تن زباله و وسائل کهنه از خانه بیرون آورد اما اثری از لنگلی نبود. شایعاتی سرگرفت که لنگلی ناپدید شده و حتی کسی هم گفت که او را دیده که سوار قطار شده است اما یک هفته بعد و با خروج بیش از صد تن از این جنس وسائل، جنازهی لنگلی هم تنها چند متر آن طرفتر از مکانی که جنازهی هومر قرار داشت، پیدا شد. جنازهی وی در حالی پیدا شد که انگار لنگلی خودش گرفتار یکی از تلههای دستسازی شده بود که خودشان ساخته بودند.
سالها پس از پیدا شدن جنازهی برادران کالیر و تخلیهی کامل خانه، شهرداری منزل آن دو را خراب کرد و پارک کوچکی در آن محل ساخت به نام برادران کالیر. بعدها ماجرای زندگی برادران کالیر در سال ۱۹۵۴ توسط «مارسیا داورنپورت» کتاب شد و تا به امروز چندین و چند کتاب و فیلم بر اساس زندگی آنها ساخته شده است اما ایدهی رمان «هومر و لنگلی» وقتی برای دکتروف شکل گرفت که چند سال پیش گزارشی در تایمز خواند که همسایههای محلهی پارک برادران کالیر در هارلم شکایت کردهاند که نام پارک باید عوض شود. دکتروف در این باره میگوید: «باورم نمیشود، شصت سال از این ماجرا گذشته است و هنوز برادران کالیر، این موجودات بیآزار، هنوز هم دارند آدمهای آن محله را اذیت میکنند.» دکتروف همچنین میگوید: «اینکه برادران کالیر خودشان را از بقیهی دنیا جدا کرده و این همه آتوآشغال جمع میکردند که ارثیهاشان باشد یا اینکه شاید فکر میکردند که در آینده بهدردشان بخورد، بهنظرم یک جور مسخره کردن همهی چیزهاییست که ما اینروزها برای نگهداشتنشان پافشاری میکنیم.» دکتروف در جای دیگری هم میگوید: «سالهای پایانی دورهی ریاست جمهوری جورج بوش بود و من ناخودآگاه مادام یاد ماجرای زندگی برادران کالیر میافتادم. اینکه آیندهامان رو به افول است.» جای دیگری هم میگوید: «مابین آتوآشغالهای تخلیه شده پس از مرگ برادران کالیر، دفترچهای بانکی هم بود که مقدار زیادی پول درش بود. برایم خیلی جالب است که هومر و لنگلی پول داشتند اما میرفتند دنبال ماندهی غذای دیگران. برایم جالب است که اینهمه وسائل کهنه جمع میکردند برای آیندهشان.»
ای.ال. دکتروف میگوید که داستان خیلی ساده برایش شروع شد، شروع کرده به نوشتن و اولین جمله این بوده: «من هومر هستم، برادر کوره.» رمان «هومر و لنگلی» دکتروف از زبان هومر نوشته شده و دکتروف برای نوشتناش تحقیق خاصی نکرده، همه را بر اساس همان جزئیاتی نوشته که از کودکی یادش مانده، به همین خاطر دست خودش را در داستانسرایی بازگذاشته و کمی واقعیت را هم تغییر داده است. مثلا در رمان دکتروف این هومر است که پیانو میزند نه لنگلی و همچنین زمان مرگ آنها به سی سال بعد تغییر یافته است. دکتروف میگوید: «من از نسل همان میلیونها جوانی هستم که هر وقت مادرشان وارد اتاق ریخت و پاشیدهاشان میشده، داده میزده: خدای من! برادران کالیر! اصطلاح «برادران کالیر» برای مادران و بچههای نسل من در نیویورک یعنی اتاق ریخت و پاشیده.» دکتروف در ادامه میگوید: «همین موقع بود که من به خودم گفتم که برادران کالیر چیزی فرای آن داستانی هستند که ما میدانیم، آنها قسمتی از افسانهی نیویورکاند.» دکتروف در پاسخ به سئوالی دربارهی جابجایی واقعیت در داستان «هومر و لنگلی» میگوید: «وقتی داستان مینویسید، دستتان باز است. هیچ مرزی در کار نیست، میشود به همهجا پرواز کرد. میتوانید مثل یک گزارشگر بنویسید، میتوانید اعتراف کنید، میتوانید ادای فیلسوفها یا انسانشناسها را دربیاورید، میتوانید هر کاری که بخواهید بکنید.»
«هومر و لنگلی» نخستین رمانی نیست که دکتروف بر اساس یکی از وقایع تاریخی کشورش نوشته باشد. در واقع، دکتروف ید طولایی در نوشتن رمانهایی دارد که بر اساس وقایع تاریخی کشورش هستند، با این تفاوت که وی برای نوشتن کتابهایش دست به تحقیقات گسترده نمیزند، گاهی مثل داستان «هومر و لنگلی» از خاطرات دوران کودکیاش بهره میبرد و گاهی همچون رمان «رگتایم» با نگاه کردن به یک عکس دربارهی شروع به نوشتن میکند. وی در جواب به سئوال «تایم» دربارهی تفاوت بین یک مورخی که تاریخ مینویسد با رماننویسی که تاریخ مینویسد، میگوید: «مورخ به شما میگوید که چه اتفاقی افتاده و رماننویس به شما میگوید که آن اتفاق چهطوری بوده، چه حسی بوده.» الگویی که دکتروف در رمان برادران کالیر بهکار برده، همان الگوییست که برای نوشتن دیگر رمانهایش همچون «رگتایم»، «بیلی باتگیت» و «راهپیمایی» استفاده کرده است. با این همه، دکتروف در هر کدام از رمانهایش یک جور وقایعنگاری کرده و نوع روایتش در هر کدام از اینها با دیگری متفاوت است. از این جهت، دکتروف مدام سبکاش را در روایت تغییر میدهد و با استایلیستهایی همچون همینگوی موافق نیست، در این باره میگوید: «باورم نمیشود، همینگوی مدام در یک سبک مینوشت و این باعث شد که در پایان عمرش رمانهای ناموفقی چاپ کند.»
بخت از همان کودکی با دکتروف یار بوده. پدرش به خاطر علاقه به «ادگار آلن پو» اسم پسرش را «ادگار» گذاشت اما دکتروف خود در این باره بهطنز میگوید: «پدرم عاشق ادگار آلن پو بود. پدرم اصولا عاشق خیلی از نویسندههای بد بود و ادگار آلن پو بدترین آنهاست و این تا حدی مرا تسلی میدهد.» سالها بعد دکتروف در پروژهی فیلمی مشغول بهکار شد که دربارهی غرب آمریکا بود و این باعث شد که اطلاعات خوبی از تاریخ غرب آمریکا جمع آوری کند و بعد بر اساس آنها کتابی بنویسد به نام «به هارد تایمز خوش آمدید». خودش در این باره میگوید: «میخواستم شروع کنم به نویسندگی و ناگهان به خودم گفتم که چه چیزی بهتر از آنکه از این اطلاعات مفت و مجانی استفاده کنم و دربارهاش رمان بنویسم.» دکتروف «به هارد تایمز خوش آمدید» را در سال ۱۹۶۰ منتشر کرد و بعد از آن دومین رمانش را نوشت که خود دربارهاش به نیویورکتایمز میگوید: «و بعد رمان دومم را نوشتم، رمانی که هیچ چیز یادم نداد.» اینها اما همه مقدمهای شد برای دکتروف تا رمانهای «رگتایم» و سپس «بیلی باتگیت» را منتشر کند. کتابهایی که شهرت خوبی برای دکتروف به ارمغان آوردند و هر دوی آنها هم فیلم شدند و این روزها از آنها با عنوان کلاسیکهای ادبیات آمریکا نام برده میشود، رمانهایی که با ترجمهی خوب «نجف دریابندری» به فارسی منتشر شدهاند. دکتروف تا به امروز یازده رمان نوشته و از معدود نویسندگانیست که برخلاف کهولت سنش همچنان خوب مینویسد و این روزها با همسرش هلن در منهتن نیویورک زندگی میکند و همچنان دوست دارد که کتاب را کاغذی بخواند تا اینترنتی و الکترونیکی. میگوید: «یک چیز بینظیری دربارهی کتاب وجود دارد و آن این است که وقتی که نوشته شد دیگر برای ادامهی حیاتش به انرژی خاصی احتیاج ندارد. کافیست خوب نگهاش دارید تا یک عمر برایتان همانطور مفت و مجانی کار کند. من کماکان دلم میخواهد که کتاب را کاغذی بخوانم. از تجربهی گردش در کتابفروشی لذت میبرم. وقتی که وارد کتابفروشی میشوی و با کتابهایی روبرو میشوی که اصلا دنبالشان نبودی و با چیزهای آشنا میشوی که فکرشان را هم نمیکردی، واقعا خیلی فوقالعاده است.»
توضیح: این یادداشت با کمک فراوان از مطالب مختلفی نوشته شده که در نشریاتی چون نیویورکر، گاردین، نیویورکتایمز و واشنگتنپست چاپ شدهاند.
مرتبط: صفحهی ویژهی «ای ال دکتروف» در سیب گاززده | منبع: سعید کمالیدهقان، روزنامهی اعتماد