بومرنگ همیشه بر میگردد
اردی دلوکا نویسنده ی مینیمالیستی است؛ هر قدر هم که مجبورش کنید، موفق نمی شوید حتی یک کلمه ی اضافی از زبانش بکشید بیرون. به همین خاطر با وجودی که جواب هایش کوتاه است، به قول معروف «لب مطلب را ادا کرده» و سخن را به درازا نکشانده و ساده، شاعرانه و صمیمانه منظورش را رسانده. چه آن موقع که از ایران حرف می زند و صحبت «قالیچه های پرنده» را به میان می آورد و چه آن موقع که «دن کیشوت» را بهترین کتاب عمرش معرفی می کند.
اری دلوکا از سردمداران ادبیات امروز ایتالیا است. پیر مرد پنجاه و هفت ساله ای از دیار ناپل؛ شهری با مردمان ساده و زحمت کش که به ناپلی حرف می زنند و در زبانشان برای «خواب» و «رویا» یک لغت بیشتر ندارند؛ برای اهالی ناپل این و آن فرقی ندارد. دلوکا هجده سال بیش نداشت که به رم رفت و از اواسط سال های هفتاد عضو فعالان گروه چپ افراطی «نبرد مدام» شد و به کارهای فیزیکی علاقه نشان دارد؛ بنایی حرفه ی مورد علاقه اش بود و سال های زیادی جاده های ایتالیا و اسپانیا را برای گذران زندگی با کامیون پیموده و حتی در طی سالیان جنگ یوگوسلاوی راننده ماشین امداد بوده و به مردم بوسنی کمک می کرده و البته با این همه نویسندگی را هم از سن بیست سالگی شروع کرده است. «حالا نه، اینجا نه» اولین کتابی بود که موفق شد سال ۱۹۸۹ در ایتالیا منتشر کند و پس از آن کتاب های بسیاری نوشته است که اغلب آن ها توسط انتشارات معروف «گالیمار» به فرانسه ترجمه شده و با اقبال خوبی چه در ایتالیا و چه در فرانسه روبرو بوده اند. «نامه به فرانچسکو»، «ابری مثل فرش»، «اسید، رنگین کمان»، «بالا دست چپ»، «تو، مال من» و «سه اسب» از مهمترین این آثار است. دلوکا سالیان اخیر به زبان عبری روی آورده و با نشریات مختلفی از جمله «لا رپوبلیکا» و «ال مانیفستو» همکاری می کند و چند وقتی است به عرفان و دین روی آورده و «انجیل» ای به زبان ایتالیایی ارائه کرده است که به قول خودش مایه های «ارتودوکسی» آن کمرنگ تر شده.
«مونته دیدیو؛ کوه خدا» تنها کتابی است که از اری دلوکا به فارسی ترجمه شده، رمانی که چهار سالی می شود به همت «مهدی سحابی» و نزد نشر مرکز منتشر شده است. «مونته دیدیو» که موفق شد جایزه ی فرانسوی کتاب خارجی فمینا را در سال ۲۰۰۲ از آن نویسنده خود کند، به عقیده ی بسیاری از منتقدان جهان مهمترین اثر او هم به حساب می آید. داستان «مونته دیدیو» ماجرای پسرک سیزده ساله ی است که پدرش بالاخره به او اجازه داده برود سرکار؛ آن هم پای دکان اوسا اریکو؛ تا روی پای خودش بزرگ شود و شنبه به شنبه حقوقش را که گرفت ببرد خانه. پسرک توی محله ی «مونته دیدیو» واقع در شهر ناپل زندگی می کند؛ شهری که «همه اش کوچه وپسکوچه است و میان پاهای جمعیت آن قدر جا نیست که تف بیندازی زمین.» حالا هر روز صبح می رود سر کار و تصمیم گرفته یادداشت های روزانه اش را بنویسد. به همین خاطر کتاب با آن که به ظاهر از فصل های کوچک و زیادی تشکیل نشده اما در اصل تکه هایی است از خاطرات این پسر بچه که ساده و شاعرانه یادداشت روزانه نوشته است و در آن به سختی مرزی بین واقعیت و خیال دیده می شود. روزی پدر پسرک به او بومرنگی هدیه می دهد که آن را از دوست ملوانش گرفته. حالا راوی داستان تمام زندگی اش شده بومرنگ و آرزویش این است که روزی از «مونته دیدیو» بالا برود و بومرنگش را پراوز بدهد و البته به قول خود دلوکا با پرواز بومرنگ، کودکی پسر هم به پایان می رسد.
اری دلوکا کوه نورد ماهری است؛ عکس هایش را که ببینید حتما چندتایی را پیدا می کند که در آن با شلوار مخصوص کوه نوردی و کوله دارد از صخره ای می رود بالا؛ شاید هم روزی در عالم واقعیت و خیال از خود «کوه خدا» هم بالا رفته باشد. عاشق دوران کودکی اش است و سادگی را از همان دوران همراه خود نگه داشته و حسابی به آن دل بسته؛ همان موقعی که هنوز می توانسته گستره ی تخیلش را بر فراز «مونته دیدیو» تا «بیت المقدس» پرواز بدهد و از عاشق شدن نترسد. اری دلوکا نه تنها در داستان هایش که در همین گفت و گو هم دست از سر «رویا» بر نمی دارد و واقعیت و خیال را با هم می آمیزد و هنوز هم دلش می خواهد مثل آن زمان ها، که هنوز ناپل این قدر ها بزرگ نشده بود؛ کودک باشد.
جدای داستان هایی که از شما به فارسی در نشریه های ادبی منتشر شده؛ «مونته دیدیو» تنها کتاب مستقلی است که از آثارتان در ایران ترجمه شده است؛ احساستان در این باره چیست؟
هر ترجمه ای برد آدم را زیاد می کند، اما ترجمه ی به فارسی افتخار ویژه ای است برایم چرا که این ترجمه باعث شده زبان من زبان ایتالیایی؛ تا قلب آسیا هم پیش برود، یعنی تا همان جایی که همه ی زبان ها از آن جا سرچشمه می گیرند.
پیش زمینه ذهنی شما از ایران چیست؟ چه تصویری از ایران دارید؟
تصویری که از ایران دارم تصویری کودکانه و شگفت انگیز است، جایی که قالیچه های پرنده را با انگشتانی ماهر می بافند تا بر فراز صحراها پرواز کند و دریای کاسپین تا اقیانوس هند را بپیماید.
در سالیان اخیر به عرفان و دین علاقه مند شدید و ایران هم در زمینه ی عرفان کشور نامداری است؛ آیا به عرفان شرقی و به خصوص عرفان ایرانی هم هیچ گاه علاقمند شدید و شناختی در این رابطه دارید؟
من از عرفان سر در نمی آورم، از تظاهر به توانایی شناخت الوهیت و پی بردن به آن و تنزل دادنش به شناخت هم واهمه دارم. عرفان سعی می کند که مثل کودکی که با قاشق کوچکش می خواهد زمین را بکند تا به دریا برسد؛ به ژرفا نفود کند. اما همین تلاش عظیم و کودکانه آثار بزرگی را پدید آورده؛ هر چند هم که ممکن است نتوانم با آن ارتباط برقرار کنم، اما در هر حال به آن احترام می گذارم.
غرب ایران را به بنیادگرایی دینی متهم می کند، با این همه امر «مقدس» یکی از ارزشهای موجود در ایران است. امر «مقدسی» که از دین فراتر می رود و تا هنر و شعر هم می رود، مهمان نوازی، عشق به فرهنگ، جستجوی هارمونی با طبیعت، احترام به سنت و حتی خود شعر، این ها همه چیزهایی است که چه مستقیم و چه غیر مستقیم امری «مقدس» محسوب می شوند، شما چه تعریفی از «مقدس» بودن دارید، آیا مرگ عشق به شعر سرایی در غرب ریشه در مرگ «تقدس گرایی» دارد؟
این هم نمونه ای از چیزی که مقدس نیست: پرچمی که برای جنگ برافراشته شده باشد. برای من استفاده ازچیزهای مقدسی که توسط نسل های پیش از من نوشته شده،امر مقدسی است. با همین هاست که ازدواج ها، تدفین ها و جشن ها برگزار شده و خیلی ها توسط آن ها توانسته اند خود را در برابر ساعات غم انگیز زندگی تسلی بدهند و خدا را صدا بزنند و از او مدد بخواهند. «مقدس» همان امری است که توسط نسل ها بدست آمده، تمدنی که صفحاتی را خلق کرده است.
سالیان اخیر به عرفان یهودی علاقه نشان داده اید؛ چرا به این نوع عرفان علاقمند شدید و نه عرفان دین های دیگر؟
عبری قدیمی متن بنیادی توحید است، برای همین است که به آن علاقه دارم و در اصل عبری جد الهام الهی است و منبع اولیه تمدنی است که من به آن تعلق دارم؛ لااقل از نظر جغرافیایی.
آثار شما دارای سادگی و مینیمالیسم خاصی است که می توان آن را از ویژگی های مهم آثارتان هم به محسوب کرد؛ این مورد آدم را یاد «سن فرانچسکو داسیسی» می اندازد؛ آیا هیچ از اندیشه های او متاثر بوده اید؟
خودم نمی دانم که نوشته هایم چه جوری اند. اگر ساده اند؛ از این بابت خوشحالم چون خواننده می خواهد داستان بخواند و این حق را هم دارد که بدون هیچ زور زدنی آن را بفهمد. سن فرانچسکو از من متعهدتر است؛ و فکر نمی کنم که در کارهای من بشود چیزی را خواند که به نوعی از کارهای او تاثیر پذیرفته باشم.
شما تا سال ۱۹۷۶ از فعالان گروه چپ افراطی «نبرد مدام» بودید و فعالیت های کمونیستی زیادی داشتید، اما وقتی از کمونیسم فاصله گرفتید به عرفان و دین روی آوردید و البته آن هم نوع خاصی از عرفان. این تحول ناشی از چیست و چه چیزی روند ذهنی شما را به این اندازه تغییر داد؟ این عرفان خاص چه تعریفی در ذهن شما دارد؟
من تا سال ۱۹۸۰ از انقلابی های چپ ایتالیا بودم، بعد حزب از نظر نظامی از هم پاشید و از هم پاشیدگی آن ارتباط اعضا را با هم از بین برد. بیست سال تمام کارگر بودم و و در تمام این مدت ِ تنهایی و سکوتی که مرا فرا گرفته بود رفتم سراغ عبری قدیمی و چیزهایی را ترجمه کردم که هم ادبی بود به نوعی و هم مایه های «ارتودوکسی» آن کمرنگ تر بود.
«اینیاتسیو سیلونو» نویسنده ی سرشناس ایتالیایی که در ایران به خوبی شناخته شده است هم از سران جنبش چپ بود که بعد از مدتی به عرفان مسیحی روی آورد؛ وضعیت او تا حدی شبیه روندی است که شما پیش گرفتید؛ این قضیه را چطور می بینید و گرایش تان را به عرفان چگونه توجیه می کنید؟
سیلونه سیاست را گذاشت کنار و از آن جدا شد. من می توانستم بی هیچ وقفه ای ادامه بدهم؛ اما برعکس این موضوع برایم پیش آمد؛ یعنی حزب سیاسی ای که عضوش بودم سقوط کرد و من مجبور شدم از آن کناره گیری کنم. وگرنه خودم هیچ گاه از آن جدا نشدم.
امروز هم بعضی گروهک های تندرو چپ افراطی قد اعلم کرده اند؛ آینده این جنبش ها را چگونه می بینید؟
در ایتالیا گروه های کوچک تندروهیچ ارزش سیاسی ندارند؛ فقط هستند که باشند و گاهی هم چیزی را محکوم می کنند. این صداهای منزوی و سانسور شده، صداهای انجیلی است که در صحرا جریان دارد.
امروز در جامعه ایتالیا یک جور گسستگی و پراکندگی در جنبش های روشنفکری وجود دارد اما سالیان پیش در ایتالیا وقتی جنبشی شکل می گرفت، افرادی بودند که چهره های شاخص این نوع جنیش ها به شمار می آمدند؛ این پدیده را چطور می بینید؟ آیا باید منتظر چهره های تازه ای بود؟
تو ایتالیا جریان ادبی و فرهنگی ای وجود ندارد، به همین خاطر است که اگر چیزی هم منتشر شود مربوط می شود به اجناس و محصولات فصلی فروشگاه ها. وضع نثر و شعر رو به راه نیست و نمی توان از کتابی نام برد اما شاید وضع حوزه ی نمایش بهتر باشد.
شما در آغاز به حرفه بنایی مشغول بودید و انگار روحیه ای نویسنده – کارگری دارید؛ این روحیه در زندگی شما چه نقشی داشت؟
زندگی کارگری به من یاد داد تا در مدت زمان کوتاهی که نیروهایم در حال نابودی بودند، خودم را نجات بدهم و به سمت نوشتن بروم. به من یاد داد تا به لحظه هایی از زندگی که باقی مانده ارزش بدهم. نمی شود از نویسندگی بعنوان یک شغل صحبت کرد، نویسندگی درست برعکس عملگی است، نوشتن زمان جشن گرفتن است. کارگری همچنین به من نظم و ترتیب یاد داد و حرف شنوی وقت لزوم. قسمتی از این زندگی تو قالب چند صفحه در داستان گنجانده شده.
یکی از عبارات به یادماندنی «مونته دیدو» این جمله است: «توی ایتالیایی دو تا لغت هست، خواب و رویا، در حالیکه توی زبان ناپلی برای هر دو شان یک لغت بیشتر نیست: خواب. برای ما این و آن فرقی ندارد»؛ در این کتاب چقدر واقعیت و خیال به هم نزدیک اند؟ و ارتباط این عبارت با درونمایه اصلی کتاب در چیست؟
تو «مونته دیدیو» و توی ناپل بعد از جنگ، یعنی وقتی من بدنیا آمدم، «خیال» خیلی ها را به سمت بازی لوتو می کشاند. مردم دنبال واقعیت های خیالی می گشتند، توسط رویاها با ارواح و با زنان و مردان شهید مسیحی حرف می زدند تا از آن ها کمک بگیرند. این نیاز هر روزه ی ناپل بود. «مونته دیدیو» این خصوصیت را با خود دارد. کلمه «suonno» که هم معنی «خواب» را می دهد و هم معنای «رویا» از زبان اسپانیایی می آید؛ زبانی که مثل پادشاهانش سالیان سال آنجا حکوت کرده، برای آن ها فرقی بین «خواب» و «رویا» وجود ندارد.
راوی داستان «مونته دیدو» در گوشه ای از مغازه «اوسا اریکو» مشغول کار است؛ آیا شباهتی بین روحیات این نوجوان با آن روحیه نویسنده – کارگری و گذشته شغلی شما وجود دارد؟
«مونته دیدیو» نام خیابانی است در بالای محله سانتا لوچیا که در کنار دریاست و همچنین نزدیک به مرز محله ای دیگری است به نام کوارتیری اسپانولی [یعنی محله های اسپانیایی و مربوط می شود به زمانی که ارتش اسپانیا همان جا ساکن بود]. بالای یکی از تراس های آن می شود بومرنگ و رافانیلو را پرواز داد. نرده ی پلکانی است که آسمان را با وجوی که از زمین بسیار دور است؛ محافظت کند تا کسی بر آن نیافتد. «مونته دیدیو» جایی است که آن جا بزرگ شده ام و تا سن یازده سالگی هم آن جا زندگی کرده ام. امروز ناپل دیگر مثل آن زمان نیست. در آن موقع شهرمان دراروپا بالاترین سطح مرگ و میر کودکان را داشت، و امروز از آن همه بدی های آن موقع خبری نیست. متاسفانه امروز مونته دیدیو و ناپل دیگر زمین هایی از جنوب نیستند، حالا آن ها تندیل شده اند تنها به سایه ای از شمال.
در پایان کتاب «مونته دیدو»؛ راوی بومرنگش را پرتاب می کند و تصورمان این است که به آرزویش رسیده و گویی کتاب پایان خوشی دارد؛ اما همه ما می دانیم که بومرنگ همیشه بر می گردد؛ مثل «گودو» ساموئل بکت که هیچ وقت بر نمی گردد؛ و در نهایت ممکن است به این نتیجه برسیم که برخلاف تصورمان کتاب پایان غمناکی دارد؛ شما این را چطور می بینید؟
خواننده های زیادی در پرواز رافانیلو نوعی از خودکشی دیده اند. نمی دانم آیا کتابم پایان خوشی دارد یا نه. داستان با چند برگ کاغذ و با تمام شدن جوانی پسر به پایان می رسد.
بیشتر از همه تحت تاثیر کدام نویسنده بودید؟ کدام کتاب ها جزء پنج کتاب به یادماندی زندگی شما هستند و کدام نویسنده ها؟
نمی شود گفت که نویسندگانی که دوست دارم روی ام تاثیری هم گذاشته باشند، چون ارتباطی بین خودم و آن ها نمی توانم ایجاد کنم. وقتی با کتاب هایی که دوستشان دارم روبرویم؛ تنها یک خواننده هستم؛ مثل هر خواننده دیگر و خودم را نویسنده ای نمی بینم که دارد چیزی یاد می گیرد. برای من «دن کیشوت» بهترین کتاب همه ی ادبیات است.
امروز آثار کدامیک از نویسنده های زنده جهان را دوست دارید؟ نویسنده ای هست که منتظر اثر بعدی اش باشید؟ فکر نمی کنید که عصر نویسنده های بزرگ تمام شده؟
از ادبیاتی خوشم می آید که از تغییر و تحول های بزرگ حرف می زند، ادبیات روس و ادبیات آمریکا را تا سال های شصت دوست داشتم. امروز هم نویسنده ای نیست که منتظر کتاب جدیدش باشم چون شاهکار ها همیشه در کمال تعجب ظهور می کنند و از قبل جایی برایشان رزرو نشده.
بعنوان آخرین سئوال؛ کارکرد روشنفکر و ادبیات را در جهان امروز و به خصوص بعد از رخ دادن پدیده ای به نام «جهانی شدن» در چه می بینید؟ آیا به نظرتان ادبیات در این بین حرفی برای گفتن خواهد داشت؟
ادبیات تا پایان دنیا هم ماجراهایی برای تعریف کردن دارد. تجربه، شناخت، سنت و دین توسط کلی داستان های شقاهی یا نوشتاری به ما رسیده و نسل بشر همیشه ی روزگار داستانسرا و روایتگر بوده و خواهد بود. یک سری تکنولوژی های نوین نمی تواند لذت تاریخی داستانسرایی را دگرگون کند.
منبع: سعید کمالی دهقان – دومنیکو اینجنیتو؛ روزنامه هممیهن؛ ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
لینک مرتبط: یادداشت «مهدی سحابی» دربارهی «اری دلوکا» | صفحهی ویژهی «سیب گاززده» دربارهی «دلوکا»