آدمی نابود میشود اما شکست نمیخورد
ترجمه: سعید کمالیدهقان؛ سینما و ادبیات، شمارهی تابستان ۱۳۸۶
«پیرمرد و دریا» داستان سادهای دارد: پس از گذشت هشتاد و چهار روز جان کندن بیحاصل، ماهیگیر پیر موفق میشود بعد از دو روز و نیم تلاش بیوقفه ماهی بزرگی صید کند. ماهی را به کرجی اش میبندد، اما روز بعد در نبردی که چیزی کم از یک جنگ درست و حسابی ندارد، آن را از دست میدهد و ماهی خود طعمهی آرواره های گرسنه و حریص کوسه ماهیهای دریای کاراییب میشود. مردی با حریف کینه توزی درگیر شده و در پایان چه برنده باشد و چه بازنده، احساس منزلت و بزرگی بیشتری میکند و به آدم بهتری تبدیل میشود. این یکی از موتیفهای کلاسیک داستانهای همینگوی است. اما این موتیف در هیچ یک از رمانها و داستانهای او که قبل از این نوشته شده به کاملی این داستان که در سال ۱۹۵۱ در کوبا نوشته شده نیست، داستانی که طرحی ساده و ساختاری بیعیب و نقص دارد و مفهوم و مضمونش قدرت آن را دارد که با بهترین رمانهای او رقابت کند. همینگوی برای نوشتن این داستان جایزهی پولیتزر سال ۱۹۵۳ و نوبل سال ۱۹۵۴ را از آن خود کرده است.
«پیرمرد و دریا» ظاهر ساده و فریبندهای دارد، مثل تمثیلهایی از انجیل یا افسانههای آرتور که در ورای سادگیاشان میتوان مفاهیم پیچیده و عمیق اخلاقی یا واقعیتهای تاریخی و ظرافتهای روانشناختی پیدا کرد. این رمان با توجه به دید همینگوی نه تنها داستانی زیبا و جذاب دارد، شرح حالی از وضعیت انسان و تا حدی راه نجاتی است برای نویسنده داستان.
کتاب بعد یکی از بزرگترین شکستهای ادبی همینگوی نوشته شده، یعنی پس از کتاب «سرتاسر رودخانه و در میان درختان» که رمانیاست سرشار از کلیشهها و بازیهای زبانی و به نظر میرسد انگار یک نویسنده متوسط آن را از روی رمان «خورشید همچنان میدمد» کپی کرده باشد، نه تنها منتقدان آمریکایی بلکه منتقدان سایر کشورهای جهان هم این کتاب را به شدت نقد کرده اند و حتی تعدادی از آنها مثل «ادموند ویلسون» آن را نقطه چاره ناپذیر سقوط ادبی همینگوی میدانستند. البته اخطار جدی بود چون همینگوی وارد مرحلهای از زندگیاش شده بود که نتیجه و خلاقیتاش کمرنگ تر شده و بیماری و الکل او را فلج کرده بود و انرژی کمتری برای زندگی داشت. «پیرمرد و دریا» واپسین بانگ نویسندهای بزرگ در سراشیبی ادبی بود و همینگوی به واسطه نوشتن این رمان خوب به جای آن که با مرور زمان به نویسنده بزرگی تبدیل شود، همانطور که فاکنر این را پیش بینی کرده بود، یکمرتبه نویسندهی بزرگی شد و «پیرمرد و دریا» بر خلاف کوتاهی و اختصارش به بهترین کتاب او تبدیل شد. بسیاری از آثار همینگوی که در زمان انتشارشان گمان میرفت کتابی جاویدان باشند، با مرور زمان تازگی و گیراییاشان را از دست دادهاند و به آثاری تبدیل شدهاند که تاریخ مصرف دارند؛ یا داستان با فلسفه اصلی خود نمیخواند یا حتی داستان گاهی ماهیت مصنوعی پیدا کرده است، مثل «زنگها برای که به صدا در میآیند» و حتی رمان فوق العاده «خورشید همچنان میدمد». ولی داستان «پیرمرد و دریا» مانند چندی از داستان های دیگر همینگوی از بند زمان رهایی یافته و زخمی هم بر نداشته و هنوز که هنوز است جذابیتی تازه دارد و نمادگرایی نیرومند آن بعنوان اسطورهای مدرن به حساب میآید.
نمیتوان اودیسهی سانتیگو، پیرمرد تنهای داستان و نبردش را با ماهی غولپیکر و کوسه ماهیهای بیرحم خلیج ساحل کوبا خواند و یاد تصویر نبردی نیفتاد که خود همینگوی با دشمنانی دارد که درون خود او میزیند و با آنها دست و پنجه نرم میکند. دشمنانی که ابتدا به ذهن و بعد به بدنش حمله میکنند، همانهایی که در سال ۱۹۶۱ همینگوی ناتوانی که حافظه و روحش را از دست داده را مجبور میکنند، با اسلحهای که بسیار دوست دارد و با آن جان حیوانات بسیاری را گرفته، این بار به سراغ خودش برود و خودکشی کند.
آن چیزی که داستان ماهیگیر کوبایی را در آن ناحیه گرمسیر عجیب و شگفت انگیز جلوه میدهد و باعث میشود خواننده تلاش سانتیگو را برای نبرد با دشمنی که میخواهد شکستنش بدهد، چیزی جهانی و ماندنی بداند این است که زندگی پیکاری است همیشگی و با شجاع بودن در نبرد و شکوهی که ماهیگیر در داستان دارد، خواننده احساس میکند از نظر روحی ارتقا یافته و دلیلی برای بودن در دنیا پیدا کرده، هر چند که ممکن است در نبرد شکست بخورد. این همان دلیلیاست که وقتی سانتیگو خسته و کوفته با دستان خونین به دهکدهی کوچکی که آن جا زندگی میکند برمیگردد، استخوانهای بیخاصیت ماهی بزرگ را که کوسه ماهیها آن را خوردهاند با خود حمل کند و به نظرمان میرسد که این فرد بر خلاف تجربه بیحاصل اخیرش، از نظر روحی وضع بهتری پیدا کرده و نسبت به قبل جلو افتاده و هم از نظر روحی و هم جسمی تواناییهای محدود یک انسان فانی را ارتقا داده است.
داستان همینگوی غم انگیز است اما بدبینانه نیست. برعکس، همینگوی نشان میدهد که همیشه و در همه حال حتی در رنج و محنت هم امیدی وجود دارد؛ رفتار انسان میتواند شکست را به پیروزی تبدیل کند و به زندگیاش معنا ببخشد. سانتیگو وقتی از ماهیگیری بر میگردد بیشتر از گذشته لایق احترام و ارزش است و همین موضوع است که مانولین کودک را به گریه میاندازد: ستایشی که برای این پیرمرد مصمم قائل است حتی بیشتر از ستایشیاست که برای معلم ماهیگریاش قائل است. «آدمی نابود میشود اما هیچ گاه شکست نمیخورد» این همان جمله معروفیاست که از زبان سانتیگو در میان اقیانوس در میآید؛ این جمله شعار و رمز زندگی ارنست همینگوی است. تمام شخصیتهای داستانهای همینگوی؛ از گاوباز و شکارچی و قاچاقچی گرفته تا ماجراجویان دیگرش دارای مهمترین مشخصه قهرمانهای همینگوی هستند: شجاعت.
سانتگوی کتاب «پیرمرد و دریا» هم از همین آدمهای شجاع است. مرد فروتنیاست؛ در کلبهی درب و داغانی زندگی میکند و تختواباش را روزنامهها تشکیل میدهند و توی دهکده اسم و رسمی دارد. آدم تنهاییاست؛ سالها پیش همسرش را از دست داده و تنها خاطرهای که برایش باقی مانده؛ یاد شیرهاییاست که هنگام پیاده رویهای شبانه روی عرشه کشتی بخار در سواحل آفریقا؛ وقتی هنوز آنجا کار میکرده؛ دیده است و یاد بازیکنان بیسبال آمریکایی مثل جو دایمگیو و یاد مانولین، پسر بچهای که زمانی با او میرفته ماهیگیری و حالا به اصرار پدر و مادرش مجبور است پیش ماهیگیر دیگری کار کند. ماهیگیری برای سانتیگو آن مفهومی را ندارد که برای همینگوی و خیلی از شخصیتهای دیگرش دارد، یعنی فقط یک ورزش یا تفریح یا راهی برای بردن جایزه و مقابله با یک نبرد درست و حسابی نیست؛ بلکه نیازیاست حیاتی، کاری که با تلاش و مشقت بسیار برای این انجام میدهد که شکمش را سیرکند. نبرد سانتیگو با نیزهماهی او را تبدیل میکند به آدمی شگفت انگیز که به سادگی و با فروتنی تمام مثل قهرمانها رفتار میکند و بیآنکه لاف بزند یا که مغرور شود؛ تنها به سادگی مسئولیتش را انجام میدهد.
همینگوی برای نوشتن این داستان از تجربیات شخصیاش استفاده کرده: علاقه وصف ناپذیرش به ماهیگیری و آشنایی با دهکده و ماهیگیران کوجیمار، کارخانه، بار پریکوو، لاترزا، که پاتقیاست برای نوشیدن و گپ زدن. کتاب تحت نفوذ علاقه و آشنایی نویسنده با منطقه ساحلی و مردان و زنان جزیزه کوباست و «پیرمرد و دریا» وامدار آنهاست.
رمان دو نقطه مهم و اساسی دارد که ماجرای سانتیگو را تغییر میدهد، یکی رویارویی با ماهی و دیگری مواجهشدن با کوسه ماهیها، که داستان را به سمت اندیشههای داروینی پیش میبرد، یعنی انسانی برای بقایش مجبور است موجودی را بکشد و وقتی منزلتش در خطر است از تمام شجاعتاش بهره میگیرد تا مقاومت کند. همین شجاعت است که باعث میشود سانتیگو در نبردی با ماهی نه فقط برای امرار و معاشاش تلاش کند بلکه در آزمایشی قرار بگیرد تا میزان منزلت و مقامش آشکار شود. خود ماهیگیر هم به جنیه متافیزیکی و اخلاقی کاری که میکند آگاه است و میگوید:«نشانش میدهم که انسان چه کارها که نمیتواند بکند و چه چیزها که نمیتواند تحمل کند.» با این دید داستان تنها ماجرای ماهیگیری نیست که به دنبال صیدش است؛ بلکه ماجرای بشریت است و در اودیسهای قرار می گیرد که نه کسی ناظر آن است و نه قرار است آخرش به او جایزهای بدهند، جایی که ایمان هر فرد نقش تعیین کنندهای دارد.
برای رسیدن به این برداشت کلی با یک سری احساسات و هیجانها مواجهیم؛ نکاتی که کم کم افق دید ما را نسبت به داستان روشن و روشنتر میکند و دید کاملی به ما ارائه میدهد. نویسنده برای انتقال این برداشت از مهارت خاصی استفاده میکند و آن را در نوشتن داستنش پیاده کرده است. دانای کلی که داستان را روایت میکند و کم کم ما را در جریان جزئیات داستان قرار میدهد و با آن که خود پشت تک تک جملات داستان پنهان شده؛ داستان پیرمردی را روایت میکند که ماهی غول پیکری را به قایقاش بسته و مضطرب منتظر است تا آن را شکار کند. راوی در نهایت شما را به زیرکی به جزئیات داستان واقف میکند و این را مدیون زبان سادهای است که به نظر میرسد همان زبان ماهیگیر پیر و ساده باشد و جزئیات را از سانتیگو گرفته تا موجودات زیر اقیانوس تعریف میکند. نویسنده با مهارت کامل تلاش و نبرد سانتیگو و رویارویی او را با نیروی بیرحمی که پیرمرد دریانورد و ماهر را شکست میدهد؛ توصیف میکند.
جزئیات تکنیکی داستان به ما این امکان را میدهد تا واقعیتهای داستان را بهتر بشناسیم و به نکاتی از داستان که بیشتر سمبلیک و اسطورهای هستند پیببریم؛ همان نکاتی که زندگی سانتیگو را به ما نشان میدهد؛ آن شیرها؛ آن بازیهای بیسبال و کرانهی شگفت انگیز دیمگیو. با وجودی که پیرمرد زندگی ساده و معمولیای دارد؛ چیزهای بزرگی بدست میآورد. سانتیگو که ویران شده و بیسواد است؛ نمادیاست از انسان در بهترین وضعی که قرار دارد؛ تصمیم میگیرد که بر خودش مسلط شود و با خدایان و اسطورههای مختلف نبرد کند.
مدت زمان کمی پس از آن که این کتاب به چاپ رسید؛ فاکنر گفت که همینگوی «خدا را کشف کرده.» این عبارت درست است، هر چند که نمیشود آن را اثبات کرد. اما فاکنر همچنین گفت که محور اصلی داستان همینگوی «احساسات» است؛ و این همان نکته اصلیای است که او اشاره کرده. در این داستان شگفت انگیز، احساساتگرایی با نبودن خود؛ خودنمایی میکنند. سانتیگو مثل اسپارتانها در قایق خود در میان اقیانوس نشسته است. و نکته اصلی داستان که در تک تک عبارات آن نهفته است و در آنها نفوذ کرده این است که وقتی سانتیگو پیر خسته و کوفته است و غم و غصه دارد و در سراشیبی قرار دارد؛ دیرک قایقش را به دست میگیرد و در دهکده خوابیده پیش میرود. آن چیزی که خواننده در این لحظه حس میکند را نمیتوان به این سادگیها تشریح کرد، و این همان رازی است که کتابهای بزرگ و بهیاددماندنی همراه خود دارند؛ شاید این راز «شفقت»؛ «دلسوزی» یا «انسانیت» باشد اما هر چه که هست به احساسات بشر مربوط میشود.