رازی برای پنهان کردن ندارم
سعید کمالی دهقان؛ روزنامهی «هممیهن»، سهشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۶
«ایزابل آلنده» آدم راحت و خوش برخوردی است. راحت می شود صدایش کرد: «ایزابل!»؛ بی آن که سگرمه هایش برود توی هم. «ایزابل؛ آخر چرا این قدر شیفته ی مارکزهستی؟»؛ «ایزابل! چرا دست از سر رئالیسم جادویی بر نمی داری؟»؛ «ایزابل! فکر نمی کنی «خانه ارواح» درست مثل «صد سال تنهایی» شده؟!»؛ «ایزابل! چرا خودت را قاطی سیاست می کنی؟»؛ «ایزابل! فامیل سالوادور آلنده بودن عجب فایده هایی دارد ها!»
به همین خاطر گفت و گو با «ایزابل آلنده» از یک جهت کار مشکلی نیست؛ چون نگران این نیستی که حرفی بزنی که به اش بر بخورد و از جهتی هم می ترسی چون در شرایط مشابه حاضر نشده با خیلی از روزنامه های مشهور دنیا گفت و گو کند و حالا قبول کرده بیاید و با یک روزنامه ایرانی مصاحبه کند؛ کشوری که لااقل اسم اش توی این چند سال اخیر در صدر خبرهای داغ سیاسی ایالات متحده بوده.
«ایزابل آلنده» حالا دوشنبه تا شنبه هر هفته ساعت نه صبح می رود سراغ کامپیوترش و تا ساعت هفت شب می نویسد. «آلنده» نه ابایی دارد از این که بگوید هفته ای نمی شود که با شوهرش دعوا نکنند و حرف طلاق را نزنند و نه ترسی دارد از این که عکس های شخصی و خانوادگی را بگذارد توی وب سایت اش. «ایزابل» نه تنها بدش نمی آید که یک جور شیفتگی و علاقه خاصی هم دارد به این کار؛ به این که زندگی نامه شخصی و خانوادگی اش را در «خانه ارواح» روایت کند؛ یا هر آن چه که اغمای بیست و نه ساله ی دخترش سرش آورده؛ توی «پائولا» بیاورد. به قول خودش رازی برای پنهان کردن ندارد.
«ایزابل آلنده» نویسنده ی شصت و پنج ساله ی شیلیایی؛ در پرو به دنیا آمده چرا که پدرش «توماس» آن جا سفیر شیلی بوده است. «توماس آلنده» که پسر عموی «سالوادور آلنده» رئیس جمهور شیلی بوده؛ وقتی «ایزابل» هنوز سه سال اش هم نبود از همسرش جدا می شود و «ایزابل» به همراه مادرش بر می گردد شیلی. کودکی برای او خاطرات خوبی ندارد؛ طوری که خودش در این باره می گوید: «یاد کودکی هایم خیلی تکاندهنده است؛ مادرم می گوید هیچ چیزی وحشتناک تر از چیزهایی نیست که من به یاد می آورم.» آخر مادر «ایزابل» هنوز زنده است و هشتاد و شش سال سن دارد و همیشه ی خدا هم مریض است. «ایزابل» می گوید: «مادرم همیشه مریض است چون مریضی تنها راهی بوده که می توانسته به وسیله آن توجه پدرم را جلب کند.» «ایزابل» و مادرش سال ۱۹۵۳ شیلی را ترک می کنند و چند مدتی را در بولیوی و سپس لبنان سپری می کنند تا این که سال ۱۹۵۸ دوباره به شیلی بر می گردند تا تحصیلاتش را ادامه بدهد. در همین روزها که «ایزابل» کلی ویلیام شکسپیر می خوانده؛ با همسر اولش «مایکل فریاس» ازدواج می کند. پس از ازدواج مجبور می شود دو شخصیت داشته باشد؛ همسر حرف گوش کن، مطیع و مادر دو فرزند در خانه و چهره سرشناس تلویزیونی و روزنامه نگاری در محیط خارج از خانه. «پائولا» دختر مرحوم «ایزابل» که بیست و نه سال در اغما بوده؛ در سال ۱۹۶۳ بدنیا آمده است و سه سال بعد پسرش «نیکولاس» به دنیا می آید.
یک بار «ایزابل» به سرش می زند که برود سراغ «پابلو نرودا» و به او پیشنهاد مصاحبه بدهد؛ «نرودا» هم به سینه او جواب رد می زند و می گوید: «کودک من؛ احتمالا باید بدشانس ترین روزنامه نگار کشور باشی. نمی توانی منفعل عمل کنی و همیشه خودت را می اندازی وسط هر کاری که داری انجام می دهی؛ دارم شک می کنم که دروغ هم می گویی و اگر خبری هم نباشد؛ خودت آن را می سازی و از خودت در می آوری.» «ایزابل» علاوه بر خبرنگاری به ترجمه رمان های عاشقانه زبان انگلیسی به اسپانیایی هم مشغول بوده است. همه چیز در زندگی «آلنده» داشت عادی پیش می رفت تا این که کودتای شیلی در سال ۱۹۷۳ همه چیز را به هم ریخت و «ایزابل» که پس از کمک به مادر و پدرخوانده اش برای فرار از دست ماموران نام خودش هم در لیست سیاه قرار گرفته بود مجبور شد به ونزوئلا برود و سیزده سال آنجا باشد.
اما «ایزابل» به این همه هنوز رمانی ننوشته بود. تا این که تقریبا چهل سال داشت که یک نفر روز هشتم ژانویه بیست و شش سال پیش به او زنگ می زند و می گوید که پدر بزرگ مجبوبش در بستر مرگ است. همان روز بود که «ایزابل» شروع کرد به نوشتن یک سری نامه به پدر بزرگش که بعدا همین نامه ها دست نوشته ی اولین رمانش «خانه ارواح» شد. «ایزابل آلنده» به همین خاطر تمام رمان هایش را هشت ژانویه شروع می کند به نوشتن.
«خانه ارواح» خوب فروش کرد و کلی هم بین اعضای خانواده اش در شیلی سر و صدا کرد اما «ایزابل» در این باره می گوید: «باید بین فامیل و داستان خوب یکی را انتخاب می کردم و من هم داستان را انتخاب کردم.» «ایزابل آلنده» از سال ۱۹۸۱ تا به امروز رمان های زیادی نوشته که «خانه ارواح»، «پائولا»، «اوا لونا»، «دختر بخت»، «کشور ساختگی ام» و «زورو» از مهمترین آن ها هستند؛ اغلب آثار «ایزابل» آلنده به فارسی ترجمه شده است.
«ایزابل آلنده» سال ۱۹۸۸ به کالیفرنیا آمریکا می رود و با همسر دوم اش «ویلی گوردون» ازدواج می کند و از همان سال است که ساکن «سن رافائل» شده و به تازگی هم به طور رسمی شهروند ایالات متحده شده است. «ایزابل آلنده» چندی پیش از این گفت و گو در تجمعی شرکت کرده و به دفاع از مهاجران ساکن آمریکا پرداخته؛ بالای تریبون رفته و در بین مردمان اسپانیایی زبان و دورگه فریاد زده: «El Pueblo, unido, jamás será vencido!» ؛ «ملت متحد هیچ گاه مغلوب نمی شوند.» همان شعاری که در سال های کودتای شیلی زیاد می شنیده.
توضیح: نقل قول هایی که در لید از «ایزابل آلنده» آورده ام و بیرون از گفت و گویی است که در این روزنامه آمده؛ حرف هایی است که یا در وب سایتش زده؛ یا آن که در پاسخ سئوالات «آیدا ادماریام» در گفت و گوی اخیر روزنامه «گاردین» گفته است.
***
سالیان سال است که از وطن ات دور شده ای، مجبور بوده ای که به اجبار مهاجرت کنی و همه اش توی این کشور و آن کشور باشی تا این که بالاخره در ایالات متحده ساکن شدی و به تازگی هم که شهروند آنجا شده ای، بعد از این همه سال خودت را با آمریکا وفق داده ای؟ یا این که احساس عجیب و غریبی داری؛ مثل حس غربت؟
من توی ایالات متحده واقعا شادم. همسرم، پسرم، نوه هایم و خیلی از دوستان نزدیکم همین جا زندگی می کنند. خودم را هم خوب با محیط وفق داده ام؛ هر چند که برای همیشه یک خارجی باقی می مانم. برایم هم مهم نیست که خارجی باشم؛ خب، عادت کرده ام دیگر. تازه؛ کلی هم آدم معترضی هستم. مثل میلیون ها آمریکایی دیگر در مقابل فساد ها و سوءاستفاده کردن های دولت بوش صدایم در می آید. فکر می کنم که ایالات متحده الان حسابی توی راه اشتباهی افتاده.
تازگی ها توی تظاهراتی شرکت کرده ای که علیه قانون جدیدی است که بوش برای مهاجرت و همسان کردن آداب و رسوم وضع کرده؛ چه چیزی نویسنده ای مثل ایزابل آلنده را مجبور می کند اول صف بایستد و از توی میکروفن شعار بدهد و ضد دولت تظاهرات کند؟
من شهروند فعالی هستم؛ به همین خاطر هم است که توی تجمع اخیری که برای صلح و حمایت از مهاجران برپا شده بود، شرکت کردم. اما این کارم هیچ ربطی به حرفه ی نویسندگی ام ندارد. هر چند سیاست همیشه در کارهایم حضور داشته؛ اما کتاب های سیاسی نمی نویسم. به عنوان یک آمریکایی هم این حق و هم این اجبار را دارم که اگر هر وقت در حق کسی بی انصافی می شد یا اتفاق غیر قانونی می افتاد؛ اعتراض کنم.
پینوشه همین تازگی ها در دسامبر ۲۰۰۶ مرد؛ وقتی خبر مرگش را شنیدی چه احساسی داشتی؟
خیلی متاسفم که پینوشه آسوده در بسترش مرد و هیچ وقت محاکمه نشد؛ شک دارم که اصلا توی این سال ها فهمیده باشد چقدر رنج و بد بختی برای مردمان بسیاری پیش آورده.
همیشه یک جور تمایل و خواسته برای بازگویی جزئیات شخصی و خانوادگی ات داشته ای؛ چه توی کتاب ها و چه توی مصاحبه هایی که انجام داده ای؛ هیچ هم از این ابا نداری که بگویی هر هفته با همسر دوم ات کلی جر و بحث می کنید و هفته ای نیست که حرف طلاق به میان نیاید؛ یا جزئیاتی که توی «خانه ارواح» یا مثلا «پائولا» آمده؛ این همه علاقه برای بازگویی زندگی شخصی ات به خاطر چیست؟
من رازی برای پنهان کردن ندارم. وقتی «پائولا» را می نوشتم، خیلی ها ازم می پرسیند که آیا احساس نمی کنم که کمی آسیب پذیر شده باشم؛ چون همه؛ همه چیز را درباره زندگی و خانواده ام می دانستند و من هم جواب می دادم که راحت بودن به معنای آسیب پذیر بودن نیست و اتفاقا برعکس این تفکر؛ بازگویی جزئیات مرا قوی تر هم می کند. پنهان کردن رازهاست که آدم را ضعیف می کند؛ تو این طور فکر نمی کنی؟ وقتی درباره زندگی می نویسم؛ بهتر هم می فهمم اش و آن چیزهایی را هم که نمی نویسم سعی می کنم بسپارم اشان به فراموشی. نوشتن برای من کلی التیام بخش است؛ باعث می شود غم ها و کمبود هایم را به نیرو تبدیل کنم.
خیلی از منتقدان ادبی جهان به تقلید از آثار گابریل گارسیا مارکز متهم ات می کنند؛ به خصوص بعد از انتشار «خانه ارواح» و آن سبک روایتی داستان و «رئالیسم جادویی» و توالی چهار نسل از یک خانواده که آدم را درست یاد «صد سال تنهایی» مارکز می اندازد؛ فکر نمی کنی تحت تاثیر مارکز بوده ای؛ به خصوص در مورد این کتاب؟
من گارسیا مارکز را ستایش می کنم و خوب هم مطمئنم که نه تنها تحت تاثیر کتاب های او هستم؛ که خیلی از کتاب های دیگر نویسندگان آمریکای لاتین هم مرا تحت تاثیر قرار داده اند. به هر حال، مارکز تنها آدم روی زمین نیست که از «رئالیسم جادویی» و توالی نسل های یک خانواده برای نوشتن استفاده می کند. واقعا فکر می کنی من اگر از کسی تقلید می کردم می توانستم بیست و پنج سال به حرفه ی نویسندگی ام ادامه بدهم؟ من هم حرف های خودم را دارم برای گفتن.
اغلب در مهاجرت بوده ای و شیلی را کمتر شده که از نزدیک حس کنی؛ شیلی کتاب «کشور ساختگی ام» هم یک جور خیالی و ذهنی است؛ شنیده ام که یک بار هم دزدکی رفته ای شیلی؛ واقعیت دارد؟
در کتاب «کشور ساختگی ام» من دقیقا به همین اختلاف اشاره کرده ام؛ اختلاف کشوری که در ذهنم ساخته ام و آن چه که در واقعیت وجود دارد؛ هیچ وقت هم دزدکی در شیلی زندگی نکرده ام.
ماجرای مصاحبه ات را با پابلو نرودا اکثر آدم ها شنیده اند؛ این که به تو گفته «برای روزنامه نگار بودن تخیل بیش از حدی داری و باید بروی سراغ رمان نوشتن» و جواب رد به سینه ات زده؛ آیا این نرودا بوده که با این جمله اش تو را نویسنده کرده؟ این قدر که این ماجرا بزرگ شده و سر و صدا کرده؛ توی زندگی ات تاثیری داشته؟
پابلو نرودا یک بار به من گفت که نباید روزنامه نگار بشوم چون که تخیل خوبی دارم و این طوری حیف می شوم؛ تصور می کرد که دروغ می گویم و اگر خبری در چنته نداشتم خودم آن را می ساختم. می گفت که باید بروم سراغ ادبیات؛ «جایی که همه ی این قبح ها [دروغ گفتن ها و خیال ها] حسن محسوب می شود.» اما به هر حال این توصیه او نبود که مرا نویسنده کرد. هشت سال بعد از آن ماجرا بود که اولین کتابم را نوشتم. طرح اولیه «خانه ارواح» هم بعد از نرودا به ذهنم خطور کرد.
این همه علاقه ات به «رئالیسم جادویی» ریشه در چه چیزی دارد؟ چرا این قدر به این ژانر ادبی علاقه داری؟ خود به خود برایت اتفاق می افتد که داستانی را در بستر «رئالیسم جادویی» روایت کنی یا قبل از نوشتن انتخابی در کار است؟
هفده تا کتاب نوشته ام و «رئالیسم جادویی» تنها در «خانه ارواح»؛ «اوا لونا»؛ «داستان های اوا لونا» و سه گانه ی جوان های بالغ دیده می شود و توی کتاب های دیگرم ردی از آن پیدا نمی کنی. «رئالیسم جادویی» به درد بعضی از داستان ها می خورد و به درد بعضی های دیگر نمی خورد. مثل نمک و فلفل نیست که توی هر بشقابی که دلت خواست بریزی اشان.
با این که خیلی دشوار است که نویسنده ای بین کتاب های خودش یکی را انتخاب کند؛ اما اگر قرار باشد بین آثارت یکی را انتخاب کنی کدام را بر می گزینی؟ «خانه ارواح» که انگار بیوگرافی و تاریخ زندگی شخصی و خانوادگی ات است یا «پائولا» که وقت نوشتن تک تک کلماتش کلی اشک ریخته ای؟ یا شاید هم کتاب دیگری؟
نمی شود یکی از کتاب هایم را انتخاب کنم؛ «خانه ارواح» مهم است چون راه را برای کتاب های دیگرم باز کرد. «پائولا» را هم دوست دارم چون مرا در مقابل عذاب آورترین حادثه زندگی ام کمک کرد و باعث شد خاطره ی دخترم برای همیشه زنده بماند.
می خواهم یک سئوال ساده بپرسم؛ هر چند می دانم که پاسخ دادن به آن به این سادگی ها نیست؛ چرا شروع کردی به نوشتن؟ چه چیزی مجبور یا ترغیبت می کند که بنویسی؟
می نویسم چون عاشق نوشتن ام؛ چون دلم می خواهد همه ی داستان های دنیا را تعریف کنم و حتی خیلی هایشان را از نو دوباره تعریف کنم. چون اگر ننویسم روح ام خشک می شود و می میرد.
با توجه به کتاب هایت و نگاهی که به شرق داری؛ به خصوص نگاهت به چینی ها و این که آن ها را آدم های ساده و بی شیله و پیله تصویر می کنی؛ آدم احساس می کند که انگار شرق برایت یک جور روحانیت و سادگی خاصی دارد؛ آیا این طور است؟ از ایران چه تصویری در ذهنت داری؟
هیچ وقت ایران نیامده ام. اگر قرار باشد درباره ایران بنویسم مجبورم که کلی تحقیق کنم و بیایم و کشورتان را از نزدیک ببینم. مرد چینی داستان «دختر بخت» چهارمین پسر از هزار و هشتصد پسر روستایی است و آدم متواضع و ساده ای بود. آدم باهوش، مهربان و خوبی بود و خرده شیشه ای هم نداشت. اما به این معنی نیست که من همه آدم های شرقی را ساده و متواضع می بینم. این تعمیم درستی نیست.
خیلی از کتاب هایت به فارسی ترجمه شده و در ایران نویسنده محبوب و شناخته شده ای هستی؛ احساست در این باره چیست؟
خیلی حیرت انگیز است که کتاب هایم به خیلی از کشور ها رفته اند و به زبان های مختلفی ترجمه شده. من واقعا از مترجم ها و خواننده های باوفایم سپاسگزارم.
هنوز هم نویسنده ای هست که منتظر اثر بعدی اش باشی؟ نویسنده های مورد علاقه ات چه کسانی اند؟ نویسنده ای بوده که زندگی ات را حسابی تغییر داده باشد؟
کلی نویسنده است که ستایش اشان می کنم و منتظر کتاب های بعدی اشان هم هستم؛ ازشان نام نمی برم چون مطمئنم که آن وقت خیلی ها را جا می اندازم و دلیل دیگر هم این است که لیستم هر روز دارد بزرگ و بزرگ تر می شود.
با گسترش روز افزون اینترنت خیلی ها معتقدند که عمر کتاب چاپی به پایان رسیده و به زودی رمان ها و کتاب های الکترونیکی جای کتاب های چاپی را می گیرند؛ چه تصوری از دنیایی داری که در آن کتاب چاپی پیدا نشود؟
شاید کتاب های چاپی در آینده دیگر وجود نداشته باشد. همین تازگی ها یک دستگاه الکترونیکی دیدم که هم وزن اش اندازه یک کتاب بود و هم قامت اش و نزدیک به بیست هزار کتاب در حافظه اش داشت، پس می توانی یک کتابخانه درست و حسابی را بگذاری توی جیبت و بلند شوی بروی مسافرت. شاید کتاب در آینده این طوری باشد. اگر کتاب چاپی دیگر وجود نداشته باشد؛ از این نمی ترسم که ادبیات از بین برود. بشریت تشنگی بر طرف نشدنی ای برای داستان دارد.
اگر دعوت بشوی می آیی ایران؟
حتما، عاشق این ام که یک روز بیایم ایران.