نویسندهای از منطقهی سووستو
مارگارت آتوود | ترجمه: سعید کمالیدهقان | روزنامهی اعتماد ۲۳ مهر ۱۳۸۷
«آلیس مونر» در میان نویسندگان مهم داستانهای انگلیسیزبان عصر ما جای دارد. منتقدان ادبی در آمریکای شمالی و بریتانیا آثار او را بسیار ستودهاند و وی همچنین جوایز ادبی زیادی نصیب خود کرده و دنیا بهخوبی با آثارش آشنایی دارد. در میان نویسندگان نیز نام آلیس مونرو به آرامی زمزمه میشود. آلیس مونرو از آن دسته نویسندگانی است که اغلب درباهاشان میگوییم که هر چقدر هم که در جهان شناختهشده باشند باز هم باید بیشتر آنها را شناخت.
اما تمامی این ویژگیها یک شبه بهدست نیامده است. مونرو از سالهای ۱۹۶۰ دست به قلم شده و اولین مجموعهاش را با نام «رقص سایههای شاد» در سال ۱۹۶۸ منتشر کرده است. آخرین مجموعه داستانش نیز با نام «فرار» در سال ۲۰۰۴ منتشر شده و مورد توجه رسانههای ادبی قرار گرفته است. مونرو در مجموع ده مجموعه داستان منتشر کرده که هر کدام بهطور متوسط شامل نه یا ده داستان کوتاه است. هرچند داستانهای مونرو مرتبا از سال ۱۹۷۰ در مجله «نیویورکر» منتشر شدهاند اما این روزها جامعه ادبی جهان دیر به سراغ داستانهای این نویسنده میرود. دلیل این بیتوجهی قسمتی به فرم داستانهای مونرو بر میگردد چرا که او داستاننویس است، یا بعبارتی آنطور که در گذشتهها میگفتیم: قصهنویس و یا آنطور که امروز رایجتر است: داستانکوتاهنویس. نویسندگان آمریکایی، انگلیسی و کانادایی تراز اول زیادی بودهاند که این فرم را تجربه کردهاند، یعنی داستان کوتاه نوشتهاند اما هنوز خیلیها به اشتباه بر این باورند که هر چه طول یک داستان بیشتر باشد، اهمیت آن بیشتر خواهد شد.
در این میان، آلیس مونرو جزو نویسندگانی است که هر از چند گاهی خارج از کانادا مورد توجه قرار میگیرد. انگار که به ناگهان از درون کیک بزرگی بیرون بجهد و بگوید: «سلام!». مدت زمانی میگذرد و او سکوت میکند اما دوباره ناگهان پیدایش میشود و این کار را تکرار کند و باز کل این ماجرا تکرار میشود. مخاطبان ادبیات نام آلیس مونرو را همهجا نمیبینند و از همهکس نمیشنوند. گاهی تصادفا با داستانهایش برخورد میکنند و ناگهان شگفتزه میشوند و با خود میگویند: «آلیس مونرو اهل کدام کشور است؟ چرا قبلا از کسی اسماش را نشنیده بودم؟ چنین داستاننویس قهاری یکدفعه از کجا پیدایش شده؟»
اما واقعیت این است که مونرو یکدفعه و از هیچ پیدایش نشده. مونرو در واقع از «هورون کانتی» در جنوب غربی انتاریو یعنی همانجایی که بیشتر شخصیتهای داستانهایش اهل آنجا هستند، پیدایش شده. انتاریو یکی از ایالتهای بسیار بزرگی است در کانادا که از رودخانه اوتاوا تا غرب در دریاچه سوپریور وسعت دارد. انتاریو منطقه جالب و وسیعی است اما جنوب غربی انتاریو جای دیگری است و با مابقی این ایالت تفاوتهای زیادی دارد. «گرگ کورنو» نقاش آنجا را «سووستو» لقب داده. در نظر «کورنو» سووستو منطقه شگفتانگیزی است اما غرابت و افسردگی عجیبی نیز در این منطقه حکفمرا است و خیلی از ساکنان این منطقه با «کورنو» در این اظهارنظر همعقیده هستند. «رابرتسون دیویس» نیز اهل سووستو است و درباره آنجا گفته: «من رسوم تاریک و قومی مردم این منطقه را میشناسم.» خب، مونرو هم این آداب و رفتارهای مردم منطقه را به خوبی میشناسد. اگر در مزارع گندم منطقه سووستو قدم بزنید، هم ممکن است که با خدای خود ملاقات کنید و هم ممکن است جهنم جلوی چشمتان بیاید و این ویژگی خاص این منطقه است.
دریاچه «هورن» در قسمت غربی سووستو قرار دارد و دریاچه «اری» در جنوب این ایالات واقع است. بیشتر این ایالت را مزرعه پوشانده در حالی که رودخانههای سیلآسا نیز در میان این مزارع عبور میکند. حمل و نقل با قایق و آسیابهای آبی که برق منطقه را فراهم میکردند، موجب شدند که در قرن نوزدهم شهرهای کوچک و بزرگی در این ایالت شکل بگیرند. در همه این شهرها سالن اجتماعات آجری سرخرنگی دیده میشود که عموما برجکی نیز بر آن سوار است. در همه این شهرها اداره پست و کلی کلیسای ریز و درشت ساخته شده و خیابان اصلی و قسمت زیبای مسکونی شهر و همچنین قسمتهای مسکونی غیرمجاز کاملا نمایان است. هر یک از این خانهها داستان خودش را دارد و استخوانهای خاندان مشخصی را در خود پنهان کرده است.
در قرن نوزدهم همچنین قتل عام «دانلی» در این ایالت صورت گرفت و منطقه وسیعی از قبرستان این قتلعام در سووستو دیده میشود. خانوادههای زیادی در این واقعه که ناشی از جنجالهای سیاسی ایرلند بود، قتل عام شدند و خانههایشان در آتش سوخت. طبیعت مست، احساسات سرخورده، عقدههای روانی پنهان، خشونتهای بارز، جنایتهای مستهجن و زشت و کینه و رشک و غیبتهای مداوم مردم از ویژگیهای منطقه سووستو داستانهای مونرو است که همه از زندگی واقعی این منطقه الهام گرفته شدهاند.
مونرو در سالهای ۱۹۳۰ تا ۱۹۴۰ در این منطقه بزرگ شده و در آن زمان اگر کسی در شهر کوچک منطقه جنوب غربی انتاریو حرف از نویسندگی میزد، مضحکه خاص و عام میشد. حتی در سالهای پنجاه و شصت نیز ناشران اندکی در کانادا وجود داشتند و بیشترشان ناشران کتب درسی بودند و آنچه به نام ادبیات به کانادا میآمد از بریتانیا و آمریکا وارد میشد. با این وجود، چندتایی گروه پیشپاافتادهی تئاتر دبیرستانی با اجراهای معمولی در این شهر دیده میشدند. در آن زمان رادیو رسانهی غالب بود و در سالهای شصت مونرو کارش را در شبکه سیبیسی و با شرکت در برنامه «گلچین ادبی» شروع کرد، برنامهای که «رابرت ویور» تهیهکنندهاش بود.
اما در این زمان اندکی از نویسندگان کانادا در جهان موفق شده بودند و مخاطبان جهانی داشتند و اگر کسی اشتیاق نویسندگی داشت و دلش میخواست افراد زیادی در جهان آثارش را بخوانند، سرخورده میشود چون هنر در آن منطقه چیز معقولی به حساب نمیآمد و هنرمندان زیادی وجود نداشتند و در نهایت آن فرد مجبور به ترک کشور میشد. در آن زمان همه میدانستند که از نویسندگی نمیشود چرخ زندگی را چرخاند و پولی بهدست آورد.
در نهایت اگر کسی خیلی مشتاق بود، با آبرنگ نقاشی میکرد و شعر میگفت و آنطور که مونرو در داستان «فصل بوقلمون» گفته است: «کلی آدم عجیب و غریب در شهر بود و همه، همه را میشناختند. یکی از آنها آدم خوشقواره با موهای مجعد بود که کاغذدیواری نصب میکرد و خودش را طراح داخلی منازل لقب داده بود، دیگری کشیش چاق زنمردهای بود، پسری فاسدی هم بود که همیشه در مسابقه کیکپزی شرکت میکرد و رومیزی قلابدوزی میکرد، دیگری مدیر مالیخولیای کلیسا بود و معلم موسیقی گروه کر مدرسه هم بود که با اوقت تلخی همیشه بر سر شاگردانش داد میزد.» تنها گزینه برای یک زنی که دستش در جیب خودش بود، این بود که هنر را بهعنوان یک تفریح و سرگرمی انتخاب کند یا اینکه در نهایت یک شغل به اصطلاح بخور و نمیر هنری گیر بیاورد و مشغول آن شود. داستانهای مونرو ماجرای زنهای اینچنینی است. زنهایی که پیانو درس میدهند یا برای ستون روزنامهای مطلب مینویسند. اگر هم مثل «آلمدا راث» در داستان «منستونگ» که اشعار کوتاهی با نام «هدایا» میسرود، استعدادکی داشته باشند، هیچ زمینهی پیشرفتی برایشان وجود نخواهد داشت.
اگر به یک شهر نسبتا بزرگ کانادا بروید، شاید چندتایی خانواده درست و حسابی پیدا کنید اما در شهرهای کوچک ایالت سووستو، باید روی پای خودتان بایستید. در این بین، جان کنت گالبرایت، رابرتسون دیویس، ماریان اینگل، گرائم گیبسون و جیمز رینی همه و همه زاده همین ایالت سووستو بودهاند و مونرو نیز با وجود شیفتگی به ساحل غربی، به این ایالت بازگشت و هماکنون نیز خیلی دور از وینگهام زندگی نمیکند، یعنی همانجایی که به شکلهای متفاوت ژوبیلیها، والیها، دالگلیشها و هانراتیها در داستانهایش دیده میشوند.
داستانهای مونرو، منطقه «هورن کانتی» سووستو را شبیه منطقه «یوکناپاتافا کانتی» ویلیام فاکنر کرده، تکه زمینی که توسط نویسنده چیرهدستی به اسطوره و افسانه تبدیل شده و مورد ستایش قرار گرفته، هر چند که در هر دو سرزمین این دو نویسنده استفاده از عبارت «مورد ستایش قرار گرفته» کمی نادرست است. در داستانهای مونرو بهتر است که بگوییم این تکه زمین توسط چنین نویسندهای «کالبدشکافی» شده است، هر چند هم که عبارت «کالبدشکافی» آدمی را یاد کلینیکهای پزشکی میاندارد. خب، داستانهای مونرو در اصل مخلوطی از چند خصوصیت متفاوتند، چه کلمهای را میتوان به معنای آمیختهای از موشکافی وسواسی و باستانشناسانه، تجدید خاطره ظریف و با جزئیات، بررسی دقیق و کامل لایههای پیچیده طبیعت انسان، یادآوری اسرار اروتیک، نوستالژی بدبختیهای از میان رفته و زندگی در شادی و تنوع بهکار برد؟
در پایان کتاب «زندگی دختران و زنان» که در سال ۱۹۷۱ منتشر شده و تنها رمان مونرو به حساب میآید – داستانی که چهره دختر هنرمندی را در جوانی نشان میدهد – عبارت مهمی وجود دارد. دل جوردن از منطقه ژوبیلی که به جمع نسوان شهر پیوسته و دیگر دختر کوچکی به حساب نمیآید و به نویسندگی هم روی آورده، درباره دورهی نوجوانی و بلوغاش میگوید: «من اینطور بزرگ نشدهام که روزی برای ژوبیلی دندان تیز کنم. همانطور که عمو کریگ نیز در «جنکین بند» نشسته و مشغول نوشتن تاریخ سرزمیناش است، من هم میخواهم زندگیام را به تحریر درآورم.» «باید لیستی تهیه کنم. لیستی از انبارها و بنگاههای خیابان اصلی و کسانی که بهاشان بدهکارند، لیستی از نام خانوادهها، نامهایی که بر روی قبرهای قبرستان حک شده و توضیحاتی که زیرشان نوشته شده.» «امید به درستی چنین کارهایی چه احمقانه و مضحک است.» «هیچ لیستی تمام آن چیزهایی که میخواهم را در برنخواهد گرفت، چون من همه چیزها را میخواهم، تمام لایههای فکر و سخن، تششع نور بر روی دیوارها و پوست درختان، گودیها و دستاندازها، دردها، ترکها، وهم و خیالها که همگی هنوز وجود دارند و برای همیشه هم وجود خواهند داشت.»
چنین برنامهای برای زندگی واقعا هولناک است و ترس به تن آدم میآورد، اما مونرو چنین برنامهای را بهمدت سی و پنج سال در زندگیاش با وفاداری کامل دنبال کرده است. آلیس مونرو در سال ۱۹۳۱ با نام «آلیس لیدلا» بهدنیا آمده. یعنی مونرو در سالیان افسردگی آمریکا [سالهای جنگهای جهانی] تنها کودک خردسالی بوده است. در ۱۹۳۹ یعنی سالی که کانادا وارد جنگ جهانی دوم شد، تنها هشت سالش بوده و در سالیان پس از جنگهای جهانی بود که به دانشگاه انتاریو غربی وارد شد. وقتی الویس پریسلی در آمریکا ستاره شد، او تنها ۲۵ سالش بود و مادر جوانی بود و در دوران انقلاب و جنبشهای زنان در سالهای ۱۹۶۸ و ۱۹۶۹ سی و هشت سالش شده بود، یعنی سالی که اولین کتابش را منتشر کرد. در سال ۱۹۸۱ پنجاه ساله بود. بیشتر داستانهای مونرو نیز در همین سالیان یعنی بین سالهای سی تا هشتاد و در ذهن اجدادش میگذرد.
نیمی از اجداد مونرو از پروتستانهای اسکاتلندی بودند و پیشینهی خانوادگیاشان به «جیمز هوگ» و «اتریک شفرد» دوست «رابرت برنز» و ادبای ادینبورگ قرن هجدهم بر میگردد، یعنی نویسنده کتاب «اعترافات گناهکار بهحق»، عبارتی که میتواند عنوان یکی از کتابهای مونرو نیز به حساب آید. قسمت دیگری از اجداد مونرو وابسته به کلیسای انگلیس بودند و بدترین گناه از نظرشان این بود که سر میز شام کسی چنگال را اشتباه به دست بگیرد. با این حال، هوشیاری کامل مونرو از طبقات اجتماعی و اختلافها و جزئیاتی که هر طبقه را از طبقهی بعدی متمایز میکرد، ناشی از تربیت پروتستانی اوست که باعث شده شخصیت داستانهایش نیز عادات و رفتار دقیق داشته باشند و پیشینه و احساسات، آرزوها و باطن و وجدان خود را بشناسند و در راستای آنها قدم بردارند. در فرهنگ قدیمی پروتستانها، شبیه فرهنگ قدیمی منطقه کوچک سووستو، بخشایش کار آسانی نیست و مجازاتهای زننده و ناخوشایندی در راه است، مردم همدیگر را تحقیر میکنند و شرم در تمام نقاط آن کمین کرده و کسی به آسانی از دست این همه بدبختی رهایی نمییابد.
این سنت همچنین با اعتقادات دینی همراه است و بخشایش نیز در آن جایگاه ویژهای دارد. در آثار مونرو نیز، بخشایش به وفور دیده میشود اما اشکال عجیب و مختلفی به خود گرفته است، در داستانهای مونرو هیچچیزی را نمیتوان از قبل پیشبینی کرد. احساسات فوران میکنند، تعصب نابود میکند، شگفتی و حیرانی از همه جا سر بلند میکند. در چنین فضایی اعمال شیطانی ممکن است نتایج خوبی به همراه داشته باشند و در نهایت جایی که همه امیدها قطع شده، رستگاری و رهایی با شکل جدیدی ظهور میکند. با این وجود، وقتی چنین عباراتی را درباره نوشتههای مونرو به کار میبرید، یا حتی تجزیه و تحلیلهای دیگری میکنید، استنباط میکنید و نتیجه میگیرد، بازهم در اغلب داستانهای مونرو با مفسری روبرویید که شما را دست میاندازد و شما را مسخره میکند، کسی که در ذاتش به شما میگوید: «فکر کردی که هستی؟ چه چیزی باعث شده که اینقدر به خودت جرئت بدهی و فکر کنی که چیزی دربارهی من یا آدمهای دیگر میدانی؟» یا آنکه از داستان «زندگی دختران و زنان» نقلوقول میآورید که: «زندگی مردم چه خستهکننده، ساده، جذاب و ژرف است. غارهای عمیقی که با مشمع رویش را پوشاندهاند.» و نکته قابل تامل دقیقا در همین کلمه «ژرف» نهفته است.
در دنیای داستانی مونرو با شخصیتهای فرعی دیگری نیز روبرو میشویم که هنر و خلاقیت و هر نوع اظهاروجود را تحقیر میکنند. در چنین موقعیتی است که منتقدان ادبی قهرمانهای داستانهای مونرو را در حال مبارزه برای رهایی از شر چنین آدمهایی توصیف میکنند، قهرمانهایی که مبارزه میکنند تا بتوانند خلاقیتی از خود نشان بدهند. در عین حال، قهرمانهای داستانهای مونرو وجه تصنعی هنر را خوار میشمرند و به آن سوءظن دارند. درباره چه باید نوشت؟ چهطور باید نوشت؟ استفاده از هنر تا چه میزان نشانه هوش و ذکاوت است و چه میزان آن را از بین میبرد و تبدیل به حقههای سبک میکند؟ حقههای چون تقلید از مردم و رفتار و احساساتاشان. چطور میتوان درباره یک آدم دیگر، حتی یک آدم خیالی، بدون پیشفرض اظهار نظر کرد و داستان نوشت؟ و مهمتر از همه، چطور یک داستان را باید به پایان رساند؟ مونرو اغلب داستان را با طرح سئوال به پایان میبرد. گاهی هم بیاعتمادی نشان میدهد، مثل پاراگراف آخر داستان «منستونگ» که راوی میگوید: «شاید هم اشتباه کرده باشم.» آیا عمل نویسندگی، نوعی گستاخی و خودبینی نیست؟ در تعدادی از داستانهای مونرو همچون «دوست دوران جوانیام»، «ربوده شده»، «ایستگاه صحرایی»، «نفرت، دوستی، معاشقه، عشق، ازدواج» عباراتی هست که خودبینی یا نادرستی و یا حتی بدجنسی نویسندهاشان را نشان میدهد. اگر نوشتن چند عبارت گمراهکننده است، پس دربارهی خود نویسندگی چه میتوان گفت؟
چنین سئوالاتی در داستان «قمرهای مشتری» نیز دیده میشود. شخصیتهای داستانی مونرو نه تنها بهخاطر موفقنشدن تنبیه میشوند بلکه برای موفقیتاشان نیز توبیخ میشوند. در این داستان، نویسندهی زن در فکر پدرش است و با خود میگوید: «میشنوم که میگوید، من در [داستان] مکلئان نشانی از تو ندیدم. و اگر هم چیزی درباره من خوانده بود، میگفت: من زیاد به آن نوشتههای خیالی اعتقادی ندارم. لحن صدایش مضحک به نظر میرسید اما با این همه در من دلسوزی بوجود میآورد. پیامی که از او دریافت کردم به این سادگی است: باید به دنبال شهرت رفت و سپس بابتش عذرخواهی کرد، چه آن را به دست آورده باشی و چه بدست نیاورده باشی، در هر دو صورت سرزنشات میکنند.»
«دلسوزی روح» یکی از مشکلات اصلی آلیس مونرو است. شخصیتهای مونرو در حال مبارزه با این «دلسوزی» هستند و برای فرونشاندن آن تلاش میکنند و مردمان دیگر نیز توقعات و قوانین حاکم بر رفتارهایشان و هر گونه لغزش روحی و روانی را کنترل میکنند. در کل، با دو نوع آدم روبروییم، آدمی که کارهای خوب میکند اما احساساتش بد است و بیاحساس است و آدمی که رفتار بدی دارد اما احساساتش واقعی است و به خودش راست میگوید. زنهای داستانهای مونرو از نوع دوم هستند، یعنی ممکن است رفتار بدی ازشان سر بزند اما احساساشان واقعی است و به خودشان راست میگویند، چون اگر از نوع اول بودند بر روی لغزشها و دوروییها و آبزیرکاهیها و حیله و کژیهایشان سرپوش میگذاشتند.
جامعهای که مونرو در داستانهایش از آن حرف میزند، جامعهای مسیحی است. مسیحیتی که غالبا آشکار نیست و بیشتر بهخاطر پیشینهی آدمها همراهاشان وجود دارد و به اصطلاح وراثتی است. شخصیت «فلو» در داستان «پیشخدمت گدا» دیوارها را با «تعداد زیادی نصیحت دینی سیاه کرده و هشدارهای مذهبی داده است: خدا شبان و راهنمای من است، به خدای مسیح اعتقاد داشته باشید تا آنکه رستگار شوید.» اما چرا «فلو»یی که واقعا مذهبی نیست دم از چنین عبارتهای دینی میزند؟ اینها همان ویژگیهایی است که مردم این منطقه از روی عادت با خود همراه دارند. مردم مسیحیت «را یدک میکشند» و در کانادا، کلیسا و دولت هیچگاه از یکدیگر فاصله نداشتهاند. در مدارس دولتی دعا و انجیل خوانده میشود و فرهنگ چنین مسیحیتی ماده خام خوبی برای مونرو بوده است اما این کاربرد از آن ویژگیهای خاص داستانسرایی و تصویرگری مونرو نیست.
بنیان اصلی مسیحیت در چنین جامعهای بر دو شاخص استوار است، یکی الوهیت و دیگری انسانیت که هر دو شاخصه اصلی عیسی مسیح هستند. مردم به یک نیمخدا یا خدای تصنعی اعتقاد ندارند بلکه در چنین جامعهای خدا به قالب یک بشر در میآید و در عین حال مقدس و آسمانی باقی میماند. در عین حال اعتقاد به یکی از این شاخصهها، یعنی اعتقاد به اینکه عیسی تنها یک بشر بود یا آنکه عیسی خدا بود، از نظر کلیسای مسیحی بدعت به حساب میآید، [چرا که به اعتقاد آنها، عیسی مسیح آمیختهای از هر دو است]. در نتیجه مسیحیت در چنین جامعهای هم منطق را انکار میکند و هم آن را میپذیرد. منطق میگوید که الف نمیتواند در یک زمان هم الف باشد و هم الف نباشد اما مسیحیت میگفت که چنین چیزی امکانپذیر است. در چنین جامعهای اعتقاد به اینکه الف، هم الف است و هم الف نیست؛ چارهناپذیر است.
بسیاری از داستانهای مونرو یکدیگر را در بر میگیرند و مکمل یکدیگرند اما گاهی هم اینطور نیستند. اولین مثالی که از این امر به ذهن میرسد، داستان «زندگی دختران و زنان» است که در آن معلمی که در دبیرستان اپرای کوچک و بانمکی راه انداخته در نهایت خودش را در رودخانه غرق میکند. برای مونرو، ممکن است حقیقت هم حقیقت باشد و هم ناگزیر حقیقت نباشد. در داستان «متفاوت» جرجیا با خود میگوید: «هم درست و هم نادرست است.» و یا راوی داستان «ترقی عشق» میگوید:«چهقدر سخت است که فکر کنم همه اینها را از خودم درآوردهام. به نظرم حقیقت، حقیقت دارد و همیشه به آن اعتقاد داشتهام.» در داستانهای مونرو دنیا کفرآمیز و در عین حال مقدس است. باید هردوی آنها را در خود داشته باشد. همیشه میشود بیشتر از حد فهم، فهمید. داستانهای مونرو پر از سئوال است. اما در عین حال این داستانها درون خود، همچون درون هر انسانی، گنج خطرناکی پنهان ساختهاند که همچون یاقوتی است که نمیشود بر رویش قیمت گذاشت و آن گنج چیزی نیست جز خواستهی قلبی آدمها.
توضیح: این مقاله در روز شنبه مورخ ۱۱ اکتبر سال ۲۰۰۸ در روزنامه گاردین منتشر شده و قسمتهای غیرقابل چاپ آن، حذف شده است. مجموعه داستان «فرار» نوشتهی «آلیس مونرو» نیز با ترجمهی «مژده دقیقی» به همت انتشارات «نیلوفر» منتشر شده و ۴۹۰۰ تومان قیمت دارد.
صفحهی ویژهی «آلیس مونرو» | صفحهی ویژهی «مارگارت آتوود» | صفحهی ویژهی نویسندگان دنیا