برای ندا: سفرنامه‌ی تهران؛ روز آخر

صبح زود بود. نشسته بودم توی سالن انتظار فردوگاه امام که بروم سوار هواپیما. بلندگو اعلام کرد: «مسافرین محترم پرواز شماره‏ی هفتصد و چهل هفت ایران‏ایر، تهران به مقصد لندن»؛ بله، پرواز تاخیر داشت. دلم هری ریخت. یعنی همه چیز لو رفته بود؟ یعنی داشتند می‏آمدند برای آن پانزده نوار ویدئویی؟ همان‏هایی که در طول یک ماه با ترس و لرز تهیه کرده بودم؟ نه راه پیش بود، نه راه پس. یا کارم تمام می‏شد و همه چیز لو رفته بود یا نه، شش ساعت بعد بر می گشتم لندن. یا دیگر نمی‌دیدمش یا بر‌ می‌گشتم پیشش. پس بیخود نبود آن تماس تلفنی مشکوک چند شب قبل! پس قرار بود من هم مثل بقیه‏ی همکاران توی همین فرودگاه دستگیر بشوم، درست قبل پرواز. پس حدس چند سال پیشم درست بود و قرار بود سرنوشت من هم بشود مثل بازیگر نقش اول فیلم «شانس کور.»

یک ماه قبل از آن برگشته بودم ایران واسه گفت‏وگو با خانواده‏ی ندا. چند روز بعد قتل ندا، گاردین تماس گرفته بود که بروم و با خانواده‏اش گفت‌وگو کنم. نه شماره تلفنی، نه آدرسی و آن موقع، نه حتی نام خانوادگی‏ای. بعد یک روز یکی تماس گرفت که آدرس را پیدا کرده. لباس معمولی پوشیدم، چیپس و نوشابه خریدم و نشستم روی جدول روبروی خانه و تظاهر کردم که بچه‌ی همان محلم. درست دو قدمی من مسجدی بود پر از بسیجی‌هایی که چوب‏دست داشتند سوار وانت می‌شدند بروند وسط تهران. محل پر بود از مامور. خلاصه یک لحظه که اوضاع قمر در عقرب بود، با یکی دو تا از همسایه‏ها که دم در ایستاده بودند، حرف زدم. موفق نشدم که با مادر و پدرش حرف بزنم و حاصلش گزارشی شد که توی گاردین منتشر کرده بودم همان هفته‌ی دوم بعد انتخابات.

حالا دوباره از لندن برگشته بودم تهران که برگردم همانجا. که این دفعه بروم توی خانه. تهران که رسیدم تقریبا با همه‌ی مستندسازهایی که می‏شناختم تماس گرفتم و کسی قبول نکرد برای فیلمبرداری و صدابرداری و آخرش مجبور شدم با همان دوربین دستی که با خودم برده بودم گفت‏وگوها را بگیرم. از فیلمبرداری هیچی بلد نبودم اما چاره‏ای نبود. بعد یکی دو روز خیلی خوشحال شدم که آدم حرفه‏ای همرام نیست. بدون جلب توجه راحت می‏رفتم داخل آپارتمان و می‏آمدم بیرون. با دوربین دستی خودم همه چیز صمیمی‏‌تر از کار در آمد.

برگشتنم به تهران به خاطر مقالاتی که درباره‏ی انتخابات توی گاردین نوشته بودم خطرناک بود اما توی لندن احساس خوبی نداشتم، دلم می‌خواست کاری بکنم. مدام یاد شخصیت اصلی رمان «لرد جیم» جوزف کنراد می‏افتادم. «اچ‏بی‏او» که برای ساخت «برای ندا» پیشنهاد داد، فوری قبول کردم. یک ماه بعد دوباره تهران بودم. کل گفت‏وگوهای من با خانواده ندا، یک ماه طول کشید. توی طول این یک ماه حتی نزدیک‏ترین دوستانم هم نفهمیدند چه کار می‏کنم. همه چیز خوب پیش رفت تا اینکه توی سالن فردوگاه گمان کردم همه چیز لو رفته.

چند روزی که گذشت، ندا دیگر برایم غریبه نبود. یکی بود مثل میلیون‏ها دختر دیگر که این همه سال دیدم بودم‏شان توی ایران، باهاشان دوستی کرده بودم، توی خیابان بی‏توجه از کنارشان گذشته بودم، یکی درست مثل خیلی‏های دیگر. دختری عادی با همه‏ی نقاط ضعف و قدرت هر آدم دیگری. دختری که می‏خواست کتاب‏های محبوبش را بخواند، لباس به‏روز بپوشد، موسیقی گوش کند. دختری که می‏خواست خودش باشد و در جامعه‏ای زندگی می‏کرد که نمی‏توانست خودش باشد. در جامعه‏ای که باید مدام فیلم بازی کنی برای دیگران. چیزی که خودم هم درک می‌کردم یعنی چی.

همه چیز خیلی باورنکردنی خوب پیش رفت. خیلی بیشتر از انتظارم به چیزهایی که برای فیلم می‏خواستم، رسیدم. هفته ای دو سه مرتبه می‏رفتم خانه‌شان، ناهار می‏ماندم، شام‏ می‌ماندم. بله، همه چیز خوب پیش رفت تا اینکه روز آخر، دقیقا روز آخری که آنجا بودم، دومین اتفاق بد برای این خانواده افتاد و شوهر هدی، خواهر ندا، که سرطان داشت، از دنیا رفت. فردای آن روز، باید بر می‏گشتم لندن. راه دیگری نبود و پانزده نوار ویدئویی گفت‏وگو را گذاشتم توی چمدان خودم و رفتم فرودگاه. بعد سه ساعت تاخیر، بعد سه ساعت که مثل جهنم گذشت، علت تاخیر مشخص شد: کمک خلبان خواب مانده بود. [مفصل این سفرنامه را به انگلیسی اینجا بخوانید.]
مستند «برای ندا» را بر روی یوتیوب ببینید: به فارسی | به انگلیسی | به عربی.

مستند «برای ندا» را به سه زبان فارسی، انگلیسی و عربی اینجا دانلود کنید.

تریلر مستند «برای ندا» را از اینجا دانلود کنید.

مطالب مرتبط درباره‏ی مستند «برای ندا»: اچ‏بی‏او | روزنامه‏ی گاردین | سی‏ان‏ان | رادیو بی‏بی‏سی | روزنامه‏ی لس‏آنجلس‏تایمز | روزنامه‏ی وال‏استریت‏ژورنال | مطلب نیویورک‏دیلی‏نیوز.

Leave a Comment